دکتر رمان نویس
رمان اشک هایم دریا شد قسمت دوم از خوندنش لذت ببرین :
شهریاریه نگاهی به ساعتش انداخت دیگه منتظر نشد ، بازم به یه خداحافظی سردو بی روح بسنده کردو مسیره رویایی شو پیش گرفت
چند روزی بود که شهیاد دنباله یه کیسه مناسب واسه خوشی هایه شبونش بود ، تو کاراو رفتارایه شهریار همیشه یه نظمو انضباطی حاکم بود ولی تو کاریه شهیاد اصلا" دیده نمی شد ، مثلا" محال بود شهریار شب بیرون از خونه بمونه ، تعداد شبایی که بیرون از خونه اونم به اجبار مونده بود به زحمت به 5 یا 6 بار می رسید ، اما این از عادتایه همیشه گیه شهیاد بود ......
حالا امشبم به لطفه سام دوسته عزیز و کثیفش می تونست یه شبه رویای رو داشته باشه ...
جالب بود جایی هم که شهیاد می خواست بره مخفی بودو دوراز انظار ، ولی تفاوتش با جایی که شهریار می خواست بره از عرش بود تا فرش ، حالا معلوم نبود کدوم عرش بودو کدوم فرش؟!
دو تا مجلس غرق تو منجلابه تزلزله روحه انسانی ، نفسه عمل یکی بود ، اونا انگار می خواستن اینقدر بد باشن که کسی حتی تو بدی هم به پایه اونا نرسه ...
تو مجلسه شهریار فسلفسه و سفسطه و دوری از هر دینو دیانتی موج می زد و تو مجلسه شهیاد انواع و اقسامه قرصو مشروبو خانوم...
شاید می شد بگی شیطان پرست شده بودن ، مگه می شد آدم خدارو تو وجودش حس کنه حتی در حده یه کور سو و اینقدر توکثافت غلط بخوره امکان نداشت
شهیاد که اینقدر خوردو به میله جنسیش رسید که فکر میکرد الانه که بالا بیاره ، اینقدر براش عادی شده بود که یکی دوبار کارشو راه نمی نداخت ،بعضی وقتا چهار پنج باری میشد ،امشب که دیگه نوره علی نوربود، یه کیسه فوق العاده مناسب از مانکنایه مخفی با تنو بدنی فوق العاده ، اونم رد شده از فیلتر سخته شهیاد خان استاده معاشقه و تائید شده از طرفه یه دوسته کثیف
شهریارم امشب اینقدر حرف زدو همه هستیو کائناتو زیره سوال برده و نظمه طبیعتو بی اساس خوندو عقایده قشنگه مردمه شو به سخره گرفت که خودش خسته شد و با ذهنی پوچ تر از قبل برگشت خونه اما شهیاد اون شب موندو اینقدر خوردو نوشیدو بازی کرد که همونجا با اون تنه وحشیش خوابش برد
چند روزی گذشته بود ، طنین داشت رویه اسنادی که امروز براش آورده بودن کار میکرد که به یه مشکله اساسی بر خورد کرد،هر کار میکرد تراز حسابها در نمی اومد مطمئن بود تو اسناد دست کاری شده وگرنه محال بود با وجوده اینکه دونفر قبله اون اسناد بررسی می کردن اشتباهه سهوی به وجود اومده باشه ، نمیدونست چی کار کنه ، اول فکر کرد بره و مشکلو واسه شایگان تعریف کنه ،اما معلوم بود این دست کاری فقط کاره یکی ازاون دونفر بودو ممکن بود برایه تبرعه خودشون اونو محکوم کنن ،واسه همین ترجیح داد بره سراغه اصله کاری
هماهنگی لازم شدو رفت تو اتاق
اینقدر بویه عطری که تو اتاق پیچیده بود زیاد بود که ناخودآگاه بینی شو جمع کردو حس کرد مغزش سوخت
کسی تو اتاق نبود ، ترس برش داشت ! همین الان صبا براش وقت گرفته بود ، پس چرا کسی اینجا نبود؟
تو اتاق ایستاده بودو برگه هارو تودستش فشار می داد ...
- چه سورپرایزی ؟ فرمه اینجا تو تنه تو بیشتر از همه خودشو نشون می ده می تونی راحت مانکن شی
طنین با صدایی که شنید مو به تنش راست شد ، تو دلش گفت خدایا خودت به دادم برس
- سلام ...
- سلام خانوم کوچولو ...
شهیاد به تنش کشو قوصی دادو نزدیکه طنین شد ، قلبه دختره بیچارم عینه گنجیشک می زد...
- می دونی تو جزء معدود کسایی هستی که به من نزدیکی ، اما ازم می ترسی ؟
- چرا باید بترسم؟
- چون همه می دونن من خیلی بدم ، قطعا" به تو هم گفتن
طنین چیزی واسه گفتن نداشت این بشر پررو تر از این حرفا بود ، حس کرد سکوت فعلا" بهترین راهه
- چرا بهم نگاه نمی کنی؟به نظرت قیافم دختر کش نیست؟
طنین سرشو آرووم آورد بالا، نگاهش کرد امانه عمیق نه خیره تو چشماش ، فقط یه نگاهه ساده ،اما دلش اقرار کرد، زیبا بود ، چهرش شبیه یه نقاشی بود ، اما همون دلی که به زیباییش اقرار کرده بود اصلا" نلرزید حتی جذبم نشد ، فقط به دیده یه موجود مخلوق شده از خالقه زیبائی ها زیبا به نظرش اومد همینو بس...
- چقدر نگاهت سرده طنین ؟
بهش گفت طنین ، اینم اولین بار بود که یه پسره غریبه اونو با اسمه کوچیکش صدا زده بود اونم با چه حسو حالی ، اگه یه کسی از پشته در بسته این لحنه صدارو می شنید قطعا" ذهنش به جاهایه بد منحرف میشد ، اما بازم حسش تغییری نکرد، نه گرمش شد نه لذتی از این لحنه صدابرد
- هیچی نمیگی عروسک؟
شهیاد اینو گفتو بازم فاصله شو با طنین کمترکرد ، دسته شو برد سمته بدنه طنینو قصد داشتو اون لمس کنه ...
- تویه عوضی تو اتاقه من چی کار میکنی؟
طنین نزدیک بود بی هوش بشه مطمئن بود اینجادر دیگه ای نداره ، چیزی هم نیست که بخواد شهریار پشتش مخفی بشه ، جفتشون از شنیدنه صدا شوکه شده بودن، ولی با تمومه وجودش از خدا ممنون شد ، مطمئن بود اگه شهریار یه دقیقه دیرتر رسیده بود شهیاد اونو دستمالی کرده بود
- سلام ، کارت داشتم ...
- مگه هزار بار بهت نگفتم حق نداری بدونه اجازه بیای داخل ، پس از این آزاد اون بیرون چیکار می کنه ؟
رگه گردنش از عصبانیت بیرون زده بودو چشماش قرمز شده بود ، طنین وقتی دقت کرد متوجه شد پشته کتابخونه ای که تو اون اتاقه یه دره مخفی کار گذاشتن ،پس شهریار از اونجا اومده بود بیرون
- فعلا" برو بیرون ، خانمه صبور قبلا" هماهنگ کردن
طنین واقعا" ممنونه شهریار بود ، دلش می خواست اگه روشو داشت از شهریار تشکر کنه ، اما مطمئنا" اگه حرفی می زد شهریارم کنجکاوتر می شد...
شهیاد دستاشو تو جیبش کردو یه نگاهی خاصی به طنین انداختو از اتاق زد بیرون ...
یه نگاهی شبیه به نگاهه یه شکار چی به شکارش ، شکاری که یه شکارچیه قوی تراونو قاپیده بود
- خوب خانوم صبور بفرمائید مشکلی پیش اومده؟
طنین هرنوع نگاهه قدر شناسانه بلد بود تو چشماش ریختو گفت:
- جنابه نیاکان ، امروز آقایه شایگان یه سری مدارک واسه بررسیه نهایی برایه من آوردن که هر کار کردم نشد حسابارو تراز کنم ، به نظرم یه مشکله اساسی داره
شهریار چشماشو تنگ کردو تو چهره طنین دقیق شد ...
- مثلا" چه مشکلی؟
- ببینید.....
اسناد گذاشت رویه میزو به طور کامل مغایرات هارو توضیح داد، هرچی طنین بیشتر توضیح می داد اخمایه شهریار بیشتر تویه هم می رفت ، خیلی به شایگان سفارش کرده بود که سند سازیو جوری انجام بده که این جوجه حسابدار متوجه نشه ،اما حالا...
در واقع حسابی هم حرفه ای سند سازی شده بود اما طنین فهمیده بود ، حسابی گندش در اومد در واقع این یه تله بود واسه خراب کردن طنین جلویه اردشیر خان ، اما حالا افتضاح شده بود ، نه می تونست به طنین بگه که بیخیاله این مغایرت بشه نه راهی واسه مواخذه پرسنله مخصوصش جلویه اون داشت ،البته به وقتش واسه این کودن بازیشون یه گوش مالی اساسی بهشون می یاد اما فعلا " تو بد شرایطی قرار گرفته بود...
- حالا دستور چیه؟
- من خودم شخصا" به این مورد رسیدگی می کنم، مشکلی نیست
- یعنی لازم نیست گزارش این سند سازیو بذارم رو پرونده ؟
- خانومه صبور اینجا من رئیسم ، وقتی من می گم که مشکلی نیست پس دیگه جایه حرفی نمی مونه ...
- اما قطعا" سره حسابرسی به مشکل بر می خوریم
دلش می خواست این شایگانو به درو دیوار بکوبه ، ابله یعنی اون به طنین گفته بود که شرکت حسابرسی می شه ...
- کی به شما گفته که این شرکت اسنادش حسابرسی می شه ؟
طنین از حرفایه شهریار تعجب کرده بود ، حس می کرد یه چیزی این وسط درست نیست ، فکر می کرد وقتی این موضوع روبه شهریار بگه اون حسابی از اینکه پرسنلش آدمایه قابله اعتمادی نیستن شوکه می شه، اما حالا داشت بحثو عوض می کرد
- آقایه نیاکان کسی این موضوعو بهم نگفته ، کافی بود یه نگاه به مجموعه دارایی های تون بندازم جمعشون از مبلغ سقفه استاندارد بالاتره واسه همین قطعا" شرکت حسابرسی می شه ...
- حالا شما لازم نیست کاسه از آش داغ تر بشین، گفتم خودم حلش می کنم شما می تونین برین...
طنین با لبو لوچه ای آویزون دوباره یه نگاهی به شهریار کردو گفت:
- پس با اجازه ...
طنین حالا دیگه مطمئن شده بود چیزایی هست که ازش مخفی میشه ، به نظرش اینکه فقط شهریار بخواد آبرویه پرسنلش ریخته نشه نمی تونست باشه ...
یا اینکه با یه باند بزگه فساد مالی مواجه بود که اینم مسخره بود چون رئیسه شرکت که نمی یاد از خودش دزدی کنه ، یا داشتن امتحانش می کردنو در نهایت دستش می نداختن ، که گزینه آخری با توجه به شخصیته شهریار بعید نبود
اما خوشحال بود در هر صورت با گفتن این مغایرت ضرر نکرده بود، حداقلش اگه قصده دست امتحان کردنه شو داشتن سربلند شده بود
اونروز دیگه به برخوردش با شهیاد فکر نکرد ، چون موضوعه اون مغایرت براش خیلی مهم تر بود ...
حدودا" شش ماهی از اومدنش به شرکت گذشته بود ، اوضاع نه عالی بود نه خیلی بد، بیشتر سعی می کرد خودشو از اون دوتا دوقلویه دیونه تا حد ممکن دور نگه داره ...
امروز به خاطره رفتنه شهریار به یه همایش شرکت ساعته 2 تعطیل شد ، این مدت طنین به صبا خیلی خیلی نزدیک شده بود و باهاش احساسه راحتی می کرد ، طوری که چند باری خونه همدیگم رفته بودن ، وقتی از شرکت بیرون اومدن تا نزدیکایه خونه صبا رو پیاده رفتن ، خونه صبا تقریبا " نزدیکه شرکت بود، اما طنین باید یکی دوتا مسیره دیگه رو هم طی می کرد ، تویه راهم حسابی از مشکلاته دخترو نشون واسه هم گفتنو کلی کیفور شدن
طنین وقتی رسید خونه ، تصمیم گرفت مهلارو سورپرایز کنه زنگو نزدو با کلیده خودش دروباز کرد
وقتی پاشو تو ساختمون گذاشت حس کرد یه بویه خاصی تویه خونه می یاد ، به نظرش یه عطره مردونه بود ، ولی سریع به خودش نهیب زد ...با خودش فکر کرد خوب ممکنه داییی یا عمو ایرج اومده باشن ، اما بازم قانع نشد ، این موقعه روز غیره ممکنه ؟!
دلش می خواست این افکارٍ چندش آورو از مغزش بیرون کنه ، اما این بویه عطره لعنتی اونم با این نوعش....!
صددر صد از آخرین عطرایه مارک بود چون بوش براش جدید بود ولی خیلی خاص
وقتی وارد سالن شد ، مهلا رو ندید، تو خونه چیزه خاصی توجه شو جلب نکرد، ولی کاملا" حس کرد که قبله وروده اون کسی تویه خونه بوده ...
- مادر ... مهلا جون کجایی؟
جوابی نشنید ، با خودش گفت شاید تو آشپز خونه باشه ...
- اٍ مامان شما اینجائین ؟ چرا جواب نمی دین پس ؟
- طنین توبودی ؟
از تو چهره مهلا ترسو اضطرابو می شد راحت خوند ، قشنگ معلوم بود دستو پاشو گم کرده درست مثله کسی که موقع ارتکاب جرم دیده باشنش
- چیزی شده مامان ؟ چرا رنگه تون پریده ...
مهلا سعی کرد به خودش مسلط باشه و یه چیزی بگه...
- نه عزیزم چیزی نشده ، فقط صدایه در اومد ترس برم داشت ، آخه هیچ وقت پیش نمی یاد کسی درو با کلیدبازکنه ،گفتم شاید دزدی چیزی بوده باشه ...
- خیله خوب آرووم باشین ، حالا حالتون خوبه قرصا تونو خوردین ؟
مهلا دسته شو رویه قلبش که حالا عینه یه گنجیشک می زد گذاشت ، حس کرد بند بنده وجودش داره می لرزه ...
- اره خوردم، چرا اینقدر زود اومدی ؟ نهار خوردی ؟
طنین خواست بپرسه پس این بویه عطره مردونه ماله چیه ، اما فکرکرد پرسیدن این سوال هزار تا تعبیر داره ، حتی از خودش که یه همچین فکره زشتی رو کرده بود بیزار شد واسه همین ترجیح داد چیزی نگه ...
- امروز شهریار همایش دعوت بود ،زود تعطیل شدیم ، با صبا یه چیزی قبله اومدن خوردیم فعلا" گرسنم نیست
سرشو پائین انداختو رفت تو اتاقش ، طبقه معمولم طرلان خونه نبود ،رویه تختش دراز کشیده بود که یه چیزی رویه تخته طرلان توجه شو جلب کرد
یه دفتره خاطرات بود ، برش داشت تا نگاش کنه ، از چیزی که می دید حالش بهم خورد ، یه مشت عکسایه حال بهم زن ، باورش نمی شد همچین چیزایی رو نگه داره ...حسابی از دستش کفری شده بود
دفترو گذاشت سره جاشو سعی کرد یکمی بخوابه ، یه لحظه چشماشو باز کردو به سرو صورته خیسه خودش نگاه کرد
- احمقه دیونه ، داری چیکار می کنی؟ شعورت نمی رسه ، ممکن بود سکته کنم
- فدایه سرم ، یه آدمه چندش کمتر بهتر، واسه چی رفتی سره دفترم؟
- خاک تو سرت طرلان ،این عکسایه مسخره رو واسه چی آوردی خونه ؟
- اوهههههه، حالا انگار اینجا مسجده یا معبد ،دلم خواسته مگه تو فوضولی ؟
- حیفه نون ، یه کاری نکن برم همه چیو به مامان بگما
- اه بچه ننه ، فدایه سرم برو بگو، هنره دیگه ای که نداری
طنین یه نگاهه بد به طرلان انداخت ، ولی سریع یه چیزی تو صورتش توجه شو جلب کرد...
- طرلان تو ابروهات دست بردی؟
- اره ،به تو ربطی داره ؟
- جدا" که خیلی بیچاره ای ...
- ترجیح می دم هر چی تو میگی باشم ،اما هرچی فرزاد می گه نباشم
وایه چه گندی زده بود ، خودشو به همین راحتی لو داد ، سریع خودشو جمع کرد رفت سمته تختش
- تو دوست پسر داری طرلان ؟
- نه ...
- پس می شه بفرمائین فرزاد کیه ؟
- یکی از دوستایه دخترمه واسه اینکه شکله پسراس بهش می گیم فرزاد
- تو گفتیو منم باور کردم..
- این دیگه مشکله خودته ...
- طرلان باهاشم خوابیدی؟
- چرت نگو دیونه ....
- پس می شه توضیح بدی این جاهایه کبودی رو گردنو بدنت از چیه ؟
اینبار دیگه طرلان جدی جدی غلاف کرد، باورش نمی شد طنین حتی اثراته ارتباطش با فرزادو رویه بدنش دیده باشه ..
- تو کی هستی که از من بازجویی می کنی ، این چیزا به تو ربطی نداره...
طنین اینقدر عصبانی بود که نفهمید داره چی کار میکنه ، ضربه سیلیش اینقدر محکم بود که نا خودآگاه دستایه خودشم درد گرفت ...
- ازت بیزارم طرلان ...
طرلان دستشو رویه رده خونی که از لبش جاری می شد گذاشتو یه نگاه پراز نفرت به طنین انداخت
طرلان می دونست که طنین به خاطره مریضیه مادر در مورده کاراش بااون حرف نمی زنه واسه همین داشت سوءاستفاده می کردو این موضوعوهم طنین خوب می دونست
رابطش از اون روز به بعد با طرلان خیلی سرد شده بود ، حس می کرد دیگه مثله قبل خواهره عزیزه شو نمی شناسه و این موضوع آزارش می داد، بدتراز همه اینکه نمی دونست باید با کی در این مورد حرف بزنه ...
طنین مشغول نت برداری از کتابه قانونه مالیاتی جدید بود که همراهش زنگ زد ...
- طنین ...زود باش بیا خونه مامان حالش خوب نیست ...
- چی می گی تو ؟ چش شده ؟
- اصوله دین می پرسی تو این موقعیت ، نمی دونم نفسش تنگ شده و مدام می گه قلبم
- من الان می یام ، زنگ بزن اورژانس ، اگه قبله من رسید به منم بگو کجا بردنش
طرلان باشه ای گفتو تماسو قطع کرد
طنین این بار بی خیاله قوانین شد و با سر هجوم برد داخله دفتره شهریار
- ببخشید جنابه نیا...
دهنش چهار طاق باز مونده بود ! شهریار دکمه هایه پیرهنه شو بازکرده بودو دستاشو گذاشته بود زیره سرشو پاهاشم قفل شده گذاشته بود رویه میزه جلوش ...
از صحنه ای که می دید هزار جور حسه مختلف ریخت تو تنش ، واسه یه لحظه کوتاه یادش رفت اصلا" واسه چی اومده ...
شهریار که با شنیدنه صدایه در به خودش مسلط شده بود وپاهاشو پائین آورده بود با دیدنه چشمایه از حدقه بیرون زده طنین یه لحظه خندش گرفت ، هردوتاشون بهم نگاه می کردنو هیچ کدوم حرفی نمی زدن ، این اولین بار بود که شهریار در مقابله همچین گستاخی سکوت کرده بود ...
طنین که حسابی از این حرکته زشتشو صحنه ای که دیده بود شوکه شد بود لالمونی هم گرفته بود، ولی باید بالاخره جون می کندو یه حرفی می زد
- شرمنده جنابه نیاکان ، مادرم ...مادرم حالشون خیلی بده ، می خوام اگه امکانش هست بهم مرخصی بدین ...
- انگار ظاهرا" موضوع جدیه باشه مشکلی نیست
باور کردنی نبود دوتا قصوره همزمان اونم بدون توبیخ واقعا" دوراز انتظار بود
- ممنونم، قول می دم کسریه کاره امروزمو جبران کنم
- بهش فکر نکن ، میخوای بگم محمودی با ماشین برسونتت ؟
این دیگه خواب و خیال بود ، محال بود همچین الفاظی از زبونه شهریار بیرون اومده باشه ، اینقدر تعجب کرده بود که ابروهاش تا حدممکن بالارفته بود
- نخیر نیازی نیست ، خودم آژانس خبر می کنم
- باشه ... هرطور راحتی
طنین از صباهم یه خداحافظیه سر سری کردو آدرسو به راننده دادو دوباره با طرلان تماس گرفت:
- طرلان حالش چطوره ؟ زنگ زدی اورژانس ؟
- نمی دونم ، اصلا" نمی دونم تو چی حالیه ، زنگ زدم اره، توراهن...
- باشه منم دارم می یام ...
وقتی رسید خونه دیگه مهلا رویه برانکارد بودو داشتن منتقلش می کردن تویه ماشین ، دستگاه اکسیژنو سرمم بهش وصل بود
طرلان طنینو بغل کرده بودو گریه می کرد
- طنین خدایی بود که این موقع اومدم خونه ، داشت جون می داد طنین ، جون می داد...
- عزیزم آرووم باش ، خداروشکر که اومدی خونه ، حالام که دارن می برنش بیمارستان نگران نباش، چیزی نیست
- نمی دونم ...
اینقدر گریه کرد تا بالاخره آرووم شد ، طنین باورش نمی شد طرلان اینطوری با بد حال شدن مادر بهم بریزه ، پشته سره ماشین اورژانس با همون ماشینی که طنین گرفته بود راه افتادن
به خاطره طرلان طنین ترجیح داد پیشه اون باشه تا مادر، بالاخره الان اون چندتا مراقب بالایه سرش بود ...
وقتی رسیدن بیمارستان،سریع با توجه به سابقه ای که داشت منتقلش کردن سی سی یو ، بعده یه سری معاینات ، دکتر طنینو صداکردو توضیحاته لازمو بهش داد
- ببینید خانوم ، مادرتون تو وضعیته خیلی خطرناکی هستن ، باید خیلی سریع عمل بشن ، اینبار اگه حمله قلبی بهشون دست بده دیگه کاری نمی شه براشون کرد ...
- یعنی اینقدر اوضاع وخیمه ؟
- خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشومی کنین
مغزه طنین به دوران افتاده بود قبلا" دکترضیا ء هشدارداده بود ، ولی حالا موضوع واقعا" جدی بود ...
هزینه عمل اینقدر بالا بود که نمی دونست چطوری تامینش کنه، دائی منصور وضعه مالی خوبی داشت ،بهشون می رسید، اما نه در این حد که ازش توقع داشته باشه پولی رو بده که برگشتی هم نداره ، بالاخره اونم زنو زندگی داشت ، به هر حال به نظرش درست نبود ، از یه طرفی هم فکر مهلا داشت دیونش می کرد
اومد بالایه سره مادر که هنوز خواب بود، پیشونی شو بوسیدو کنارش نشست ، هر چی فکر کرد به ذهنش نرسید که چطوری می تونه پوله عملو جور کنه ؟ تنها پس اندازی که داشتن پول پیش خونه بود ، که اگه می خواست اونو هم بگیره نمی دونست کجا می تونن زندگی کنن، تازه درد سرای خودشو هم داشت ، قراردادشون 5 ماه دیگه تموم می شد... تو دلش گفت خدا بزرگه و رفت سمته جایی که طرلان نشسته بود
- طرلان باید تقسیم کار کنیم ، می دونی که اگه قرار باشه من کارمو از دست بدم به مشکل بر می خوریم ، شیفته عصرو شب ماله من ، صبحام روزایی که تو کلاس نداری بیا، بقیشم از یه پرستار خصوصی می خوایم که مراقبه مامان باشه
- باشه ، کار دیگه ایم که نمی تونیم بکنیم
طنین اون روز کنارمادر موندو ازش مراقبت کرد ، با اینکه تخته کناریشم خالی بودو یکمی هم خوابید اما خوابه خونه که نمی شد ، صبح وقتی خواست واسه سر کارآماده بشه حسابی سرش گیج میرفت ،ولی بلاخره به هر جون کندنی بود راهی شد...
صبا وقتی چشمایه پف آلوده طنینو دید خیلی ناراحت شد ، طنینم سربسته و خیلی کوتاه از اوضاع مادر واسه صبا گفتو رفت سره کارش
عصر وقتی رسید بیمارستان طرلان اومد سمته شو گفت :
-طنین یه چیزی ، من فردا امتحان دارم ، نمی تونم پیشه مامان بمونم چیکار کنم؟
-ای وای ... ما که هنوز پرستار پیدا نکردم ، مگه نگفتی فردارو یه کاریش می کنی؟
-باور کن خبر نداشتم ، سحر زنگ زد خبر داد
-گندت بزنن که هیچیت مثل آدمیزاد نیست ، یعنی تو مثلا" دانشجویا ، نمی دونستی فردا امتحان داری؟
-طنین مسخره بازی در نیار، حالا بگو چیکارکنیم؟
-نمی دونم بذار ببینم چی میشه...
طنین هرچی پرسو جو کرد فعلا " پرستار خصوصی نبود ، دیگه تنها راه تماس با نیاکان بود ، باید ازش اجازه می گرفت که فردا رو پیشه مادر بمونه ...
شماره شهریار و گرفت اما گوشیش خاموش بود ، واقعا" مستأصل مونده بود و نمی دونست چیکار کنه ، به نظرش رسید به ادرشیر زنگ بزنه ، به هر حال رئیسه اصلی از نظرش اون بود ، هرچند تو واقعیت چیزه دیگه ای بود
اینبارم بعده دو سه تا بوق تماس برقرارشد
-سلام عرض شد
-به به ...سلام ، ایندفعه دیگه شناختمت ، خوبی دخترم؟
-ممنون به لطف شما ...
-مادرو خواهر خوبن؟
-راستش...
-مشکلی پیش اومده؟
-اول با شهریار خان تماس گرفتم ،نمی خواستم مزاحم شما بشم ، منتها گوشی شون خاموش بود
-بله وقتی می ره دوش بگیره یا تو اتاق خوابشه گوشی شو خاموش می کنه ، چطور؟ کاری باهاش داشتی؟
-می خواستم ازشون واسه فردا اجازه بگیرم ، راستش حاله مادرم زیاد خوب نیست ، خواهرمم نمی تونه فردا پیشش بمونه ...
-یعنی چی ؟چی شده ،چه اتفاقی افتاده ؟
- همون مشکله همیشگی ، قلبش ، اینار دکتر گفته باید حتما" عمل بشه ، واسه همین فعلا" بستریش کردیم
-یعنی الان بیمارستانه ؟
-بله ...
-پس چرا به من خبر ندادی ، کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان ....
-من الان خودمو می رسونم ...
بعده قطع تماس رفت سمته طرلان
-طرلان فکر کنم مشکله فردا حل شد ...
-با نیاکان حرف زدی؟
-با خودش که نه ، با اردشیرخان صحبت کردم ، ولی طرلان تا شنید مادر بیمارستان شاکی شد و گفت چرا خبرش نکریدم ، بعدشم گفت که الان خودشو می رسونه ....
-یعنی چی ؟ از کی تا حالا احوالات مامان خانوم ما واسه ایشون مهم شده !
-خجالت بکش طرلان ، از انسانیت شه ...
- یعنی تو باور می کنی فقط از رویه انسانیت اینقدر حول کرده می خواد بیاد اینجا ؟
- تو چیزی می دونی ؟
طرلان با سر اشاره کرد که نه ،بعدشم رفت پیشه مهلا ، اما خوده طنینم انسانیته خالی رو باورنداشت ، ولی بازم هر چی فحش بلد بود نثاره فکره منحرف خودش کرد
یه ساعت کمتر شد که اردشیر خودشو رسوند بیمارستان ، اگه مهلا چیزیش می شد خودشو واسه این سهل انگاری نمی بخشید ، سریع مشخصات مهلارو گفتو خودشو رسوند به اونا
- سلام جناب نیاکان خوش اومدین ، راضی به زحمت شما نبودیم
- این چه حرفیه ، ازت انتظار نداشتم ، باید زودتر خبرم می کردی ،حالام طوری نشده ، مشکلی که نداره ؟
- فعلا" که تحته مراقبته ...
- می رم با دکترش حرف بزنم
- باشه ممنون
طنین دیگه واقعا" داشت شاخ در می آورد ، نگرانی نیاکان نسبت به مادرش نمی تونست فقط در حد رئیسه قبلیه شوهرش بوده باشه ، آخه بچه که نبود بخواد خودشو گول بزنه
اردشیر اینقدر نفوذ داشت که خیلی راحت تونست تو کمترین زمان ممکن مقدمات عمل مهلا روآماده کنه ،ولی ترجیح داد فعلا" به دخترا چیزی نگه ...
وقتی برگشت پیش طنین بهش گفت :
- با شهریار هماهنگ می کنم ، هیچ مشکلی نیست ، شما فقط مراقبه مادرت باش...
- لطف کردین ، کاش بتونم جبران کنم
- یه بار دیگم بهت گفتم حتما" جبران می کنی نگران نباش
وبازم اون خنده مهمونه لبای طنین شد ، آخه اون کجا و اردشیر نیاکان کجا؟
طنین نشسته بودو به منظره حیاط بیمارستان نگاه می کرد ، مهلا اونو دیدو یه تکونی به خودش داد
- طنین مامان جان خسته شدی الهی بمیرم ...
- ای بابا مامان تعارف تیکه پاره می کنی ؟ واسه شما نکنم پس واسه کی بکنم
- دستت درد نکنه ، خواهرت کو؟
- گفتم بره خونه ، فردا امتحان داشت ...
- حسابی جفتتونو به زحمت انداختم
- مامان مگه ما غریبه ایم ، راستی می دونی کی اومده بود عیادتت؟
- نه نمی دونم ،مگه به کسی خبردادین ؟
- آقای نیاکان اومده بود
رنگ از رویه مهلا پرید و حس کرد دوباره قلبش داره تیر می کشه
- کی به ایشون خبر داد؟
- به خاطره امتحان طرلان، محبور شدم واسه اینکه فردا نمی تونم برم با ایشون هماهنگ کنم ،علتشو پرسید ، منم مجبور شدم توضیح بدم
- کاره خوبی نکردی طنین ...
- دیگه کاری که شده ، تازه رفت با دکترتم صحبت کرد
مهلا سعی کرد چشماشو ببنده و بخوابه ، دلش نمی خواست ذهنیته دخترا نسبت بهش خراب بشه
فردا صبحه زود ،وقتی پرستار اومد تا مهلا رو واسه عمل آماده کنه طنین از تعجب خشکش زده بود ،
- مطمئنید ، قراره ایشون عمل بشن ؟
- بله دکتر خودشون دستور دادن
- آخه هنوز پرونده رو تکمیل نکردیم!
- دیشب مشکلش بر طرف شد ، خواهشا" کمک کنین تا آماده بشن ، لباس مخصوص گذاشتم ، تموم لوازمه فلزی رو هم ازشون جدا کنین ...
پرستار داشت همچنان توضیح می داد، اما طنین مونده بود چطوری ممکنه یه شبه مشکله شون حل شده باشه ، یه لظحه ذهنش جرقه زد ،یعنی کار اردشیر خانِ ؟ ولی چرا باید این کارو می کرد ؟!
وقتی با تشر پرستار روبرو شد سریع مادرو آماده کرد، اما هنوز تو بحت بود ، یه جواریی خوشحالم بود ، ترجیح می داد این مشکل این طوری حل بشه تا بوسیله دائیش ،فوقش براشون چند سال مجانی کار می کرد دیگه
گوشیشو برداشتو دوباره شماره نیاکانو گرفت
- بازم سلام ، مزاحمه همیشگیم
- خوبی دخترم ، دوباره که غریبی کردی ، کارا خوب پیش میره ؟
- جناب نیاکان شما زحمت کشیدینو هزینه عملو متقبل شدین ؟
- بله ...دیشب با دکتر صحبت کردمو خواستم که سریع عملو انجام بدن
- چرا این کار و کردین ، ما به اندازه کافی مدیونه شما هستیم ، باور کنین جبرانه لطفه شما در توانمون نیست
اردشیر یه قهقه بلندی سرداد ...
- طنین جان توچرا همش می خوای جبران کنی ، وقت زیادِ بلاخره جبران می کنی
- اما اینطوری نمی شه ، من دوست ندارم زیره دین کسی باشم
- نیستی عزیزم ، نیستی دخترم ، دین چیه ؟ فکر کن یه آدمی که اصلا "نمی شناسیش این کارو کرده ، من قرار نیست این همه ثروتو با خودم ببرم اون دنیا، باید یه جایی به درد بخوردیگه
طنین بعده تشکر چندبارِ خداحافظی کرد
سه روز از عمل مهلا گذشته بودو امروز اجازه داشت ،ملاقاتی داشته باشه ، چند باری خاله ها اومده بودن،ولی موفق نشدن مهلا رو ببینن، بقیه هم تماس گرفته بودن، ولی امروز قطعا" ملاقاتی زیاد داشت
طنین این چند روز مثله مرده متحرک شده بود، دلش راضی نمی شد بر و جاشو به طرلان بده ، حس می کرد اون نمی تونه خوب از مادر مراقبت کنه ، واسه همین رنگو روش پریده بود ، به لطفه جناب نیاکان اتاق مهلا خصوصی بود و طنین می تونست راحت بخوابه واسه همین رویه تخت دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود ..
ساعت ملاقات نزدیک بود ، با صدایی که شنید بلند شدو نشست ، خاله ها که اومده بودن ، بعدم دائی منصور و خانومش ، آخره سرم عمو مهدی ...
طنین خدا خدا می کرد که زود تر ساعته ملاقات تموم بشه تا دوباره بخوابه
بالاخره به زورو ضرب رضایت دادن که برن و دوباره طنین کله پا شد
دلش می خواست به درو دیوار فحش بده، تازه چشماش گرم شده بود که دوباره صدایه در اومد
- بفرمائید ...
نیاکان بود ، با یه دسته گل اندازه خودش ، ولی از چیزی که می دید داشت شاخ در آورد ، شهریار!!
دوسه بار چشماشو مالید ، باورش نمی شد
- خوش ..خوش آمدین ، بفرمائید
اردشیر جلوتر اومدونزدیک تخت مهلا شد
- بهترین خانم صبور؟
- ممنون به لطفه شما ...
- از دکترسوال کردم ، عمل تون موفقیت آمیز بوده ، خداروشکر هیچ مشگلی ندارین
- شرمند تونیم ، زبون عذر خواهی که نداریم
مهلا و اردشیر گرمه صحبت بودن که طنین رفت سمت شهریار، اول حسابی آبه دهن شو قورت دادوبعدش گفت:
- سلام ، زحمت کشیدین ، بابت این چند روز شرمندم ، قول می دم زود جبران کنم
- فقط به خاطره اینکه قصدت مراقبت از مادرت بود می گذرم ، قدرشو بدون
- چشم ،حتما"..
طنین بازم یه نگاه قدرشناسانه اونم با هزار زحمت به شهریار انداخت
شهریار از کناره طنین رد شدو سلام داد
- سلام پسرم ، لطف کردین ، خیلی خیلی ممنون ...
شهریار تو چهره مهلا دقیق شد ، دلش می خواست باهاش راحت باشه ، خیلی وقت بود دوراز مهره مادر بود ، اما اینکار تموم نظرات شو زیر سوال می برد
- امیدوارم زودتر سلامتی تونو بدست بیارین
مهلا یه نگاه با یه لبخند شیرین تحویل شهریارداد که دله شهریارو لرزوند ، چقدر دلش برایه مستانه تنگ شده بود ، بعده یه خداحافظی کوتاه روکرد سمته طنینو یه چشمک بهش زدو سرشو به علامته اینکه بیا بیرون تکون داد
طنین وقتی این حرکتو از شهریار دید نزدیک بود با درو دیوار یکی بشه ، چهارچنگولی خودشو رسوند بیرونو گفت:
- بله امری بود؟
- همیشه اینقدر دستو پاچلفتی هستی؟
- ببخشید!(باابروهایی بالارفته)
- اصلا" خوشم نمی یاد خیلی بی دستو پایی
- حالا فرمائید ، چیکار داشتین؟
- خواستم بگم ، فکر نکن مرخصی هستی کاراتو کسه دیگه ای انجام می ده ها ، باید وقتی برگشتی همه رو خودت انجام بدی ،پس خیلی از تعطیلات لذت نبر
- اره واقعا" تعطیلاته لذت بخشی بود
طنین اینو گفتو روشو کرد اونطرف
- ببین خانوم کوچولو...
اومد جلو و فاصله شو تا حد امکان با طنین کم کرد، جوری که طنین حس می کرد یه شیشه عطر با یه بخاری برقی الان جلویه صورتشه
- من از پارتی بازی بیزارم ، باید کارتو درست انجام بدی ، تا در مقابلش پول بگیری، اونجا که خونه خاله نیست...
- خودم می دونم، لازم به تذکر نبود
- بابام زیادی هواتو داره ، علتشم نمی دونم، اما واسه من اهمیتی نداره که تو کی هستی یا قراره کی بشی، فهمیدی ؟ سعی کن وقتی برگشتی سریع کاراتو به روز کنی، روشن شد
- اره ،روشن شد ..
- اره نه بی ادب بله ، خداحافظ ...
- خداحافظ ...
درد مرض، کوفت کاری ، حناق ...هرچی دلش می خواد واسه خودش می گه، یعنی چی که مهم نیست من کیم یا قراره کی بشم ، این دیونه داشت چی می گفت ، نکنه قرارٍ زن باباش بشم ،بهم بگه مامان ، از این تصوری که کرد اینقدر خندید که اشک از چشماش راه افتاد
- چی شده طنین جان؟ شهریار چیزه بامزه ای گفته ؟هرچند بعید می دونم
طنین با شرمندگی سرشو بالاکردو گفت:
- ببخشید تنها تون گذاشتم ، چیزی نیست یاده چیزی افتادم
- امیدوارم همیشه بخندی
- ممنون
- من دیگه می رم ، کاری داشتی حتما" خبرم کن
- چشم ...
- مامان پسر رو دیدی؟
- وا طنین این چه طرز حرف زدنه ، اره دیدم خیلی متشخص به نظر مییاد ، ماشاال... خیلی برازندس
- مثله اینکه چشمتونو گرفته، اره ؟
- خجالت بکش دختر، اون جایه پسرمنه
طنین تو دلش گفت شایدم جایه پسره دخترتون ، بازم با این فکر خندش گرفت ، جوری که مهلا نگاش کردو گفت :
- خدا شفات بده دختر، نه عزیزم ظاهرا" چشمه شما رو بیشتر گرفته
- مامان یعنی چی ،تا آدم در مورده یه پسر حرف می زنه شما ذهن تون به جاهایه بد می ره
- الهی بمیرم نه اینکه توهم خیلی چشمو گوش بسته ای ...
طنین با مادر یکمی دیگم جرو بحث کرد و بعد به محضی که طرلان رسید ازشون خداحافظی کردو رفت خونه
این مدت حسابی خسته شد بود ، یه دوشه اساسی گرفتو بعدم پرید تو تختش، چون خیالش از بابت مهلا کاملا" راحت شده بود اینبار خوابش هم شیرین بود هم طولانی ...
بعداز چندروزبالاخره مهلا رو آوردن خونه ، اون روز حسابی شلوغ شده بودو کله خونواده اومده بودن دیدن مهلا ،دایی منصور یه گوسفند قربونی کردو خاله هام حسابی دو رو بر مهلا می چرخیدن ، اما این وسط طنین انگار زیاد راضی نبود ، حس می کرد دچار افسردگی شده ، بالاخره بعده این مدت فردا قراربود برگرده سرکار، دلش نمی خواست اصلا" به فردا فکر کنه واسه همین یه گوشه نشسته بودو کز کرده بود ، خدارو شکر کسی حواسش به اون نبود، اگه می خواستن پاپیچش بشن دیگه بد جوری کفرش در می اومد
صبح با اعصابی داغون خودشو به محل کارش رسوند ، صبا وقتی اونو دید اینقدر ذوق کرد که بی هوا پرید تو بغلش ...
- دیونه کجایی دلم خیلی برات تنگ شده بود ، حالت چطوره؟
- مرسی خانومی ، تو خوبی ؟
- اره ، مادر حالش چطوره ؟ بهتر شده ؟
- اره خدارو شکر بالاخره آوردنش خونه ، داشتم تو بیمارستان دق می کردم
- چته رو فرم نیستی ؟
- اره خوب نیستم ، اصلا" حوصله ندارم
داشتن با هم همین طور حالو احوال پرسی می کردن که شهیاد رسید
- به به خانوم گل، چطوری تو ؟ نبودی جات خیلی خالی بود
- ممنون شهیاد خان لطف دارین
- نری تو فاز رسمی که امروز اصلا" حوصله شو ندارم
دخترا تو دلشون گفتن نه که روزایه قبل داشتی
- میگم خیلی تو بغله هم کیف کرده بودینا ، ببینم می شه من جامو با یه کدوم تون عوض کنم؟
خنده کنون اومد سمته اونا ، صبا عادت داشت به این دیونه بازیاش،اما طنین دوباره ضربان قلبش بالارفت ، شهیاد داشت دوباره غیره قابل تحمل می شد
- اومممممم، ببینم کدومتون خوش بوترین ؟
طنین داشت از ترس قبضه روح می شد، این دیونه جدی جدی تادستمالیش نمیکرد انگار خیالش راحت نمی شد
- نه صبا از بویه عطرت خوشم نمییاد، طنین خوش بوتره، برو کنار ببینم
- آقا شهیاد می خواین چی کار کنین ؟
- هیچی عزیزم می خوام لمست کنم
- خواهش می کنم اینجاکه جایه این کارا نیست
- اوف ، فکر نمی کردم اینقدر حریف باشی ، اشکال نداره من جایه مناسب زیاد سراغ دارم
بند بنده وجوده طنین می لرزید ، تو یه شرایطی قرارداشت که نمی دونست باید چی کار کنه
شهیاد جلوش ایستاد گفت:
- می دونی از چیت خوشم می یاد، اینکه وقتی می یام پیشت دستوپاتو عینه یه دختر کوچولو گم می کنی، با این تفاوت که هیکلت حرف نداره
طنین حالت تهوع بهش دست داده بود ، این بشر چه قدر پست بود ،پس اگه یه دختر کم سنو سال ولی هیکل دار پیدا میکرد به اونم رحم نمی کرد ،خیلی پست بود ، ته تهش بود ...
شهیاد با پشته دست کشید رو صورته طنین ،دستاش مثله گوله آتیش بود و صورته طنین بیچاره یه گوله یخ ، سریع صورتشو پس کشید ، دیگه تحملش تموم شده بود ، بیزار بود از اینکه کسی بهش ور بر یا دستمالیش کنه ، حتی حریم شو با دخترام حفظ می کرد
اگه مدیونه پدرش نبود تا حالا صدباره جیغ داد راه انداخته بود ، صبایه بیچارم یه گوشه ایستاده بودو چیزی نمی گفت ، اگه شهریار الان اینجا بود صدباره یه جوری اونو خبر می کرد ، ولی الان نمی دونست باید چیکار کنه، طنینو می شناخت، می دونست از این کارا خوشش نمی یاد ، اما راهی واسه نجاته اون نداشت
- چرا اینقدر می ترسی طنین ؟نمی خوام بخورمت که، هر چند معلومه خیلی خوردنی هستی ، فقط می خوام لمست کنم همین ، نگران چی هستی ؟تو خیلی خوشگلی ، چشماتم خیلی وحشیه آدمو جذب می کنه ، وای خدایه من
شهیادیه نفس عمیق پر هوس کشیدو سرشو برد جلو ولی ... یه لحظه احساس خطر کرد آستانه تحریکش خیلی پائین بود و حالا داشت سرش داغ می شد ، وقتی حالو روز خودشو دید ، فهمید که باید یه جوری اوضاعو راستو ریس کنه ، اگه ادامه می دادو اتفاقی می افتاد اصلا" خوب نبود
طنینم دلش می خواست همین الان خدا جون شو بگیر ولی شهیاد کاریش نکنه ، اینقدر ترسیده بود که به نفس نفس افتاد بود ، شهیاد فاصله شو با طنین کمتر کردو گفت:
- اوه نه ، ولش کن ، تو حیفی، نمی خوام لذت با تو بودنو به این راحتی خراب کنم ، هرچی باشه ، هیچی لمس اول نمیشه ، می خوام تو اوجه هیجان داشته باشمت
دستشو به علامته خداحافظی تکون دادو رفت
وقتی اون حیوون کثیف رفت جفتشون یه نفس راحت کشیدن
- طنین عزیزم گریه کن ، بغض تو نگه ندار
- صبا چرا اون اینقدر پسته ؟ نمی تونم تحملش کنم
- تا حالا اینجوری ندیده بودمش در مقابلت کم می یاره
- خوب می گی چیکار کنم ؟ می بینی که من همیشه سعی می کنم خیلی ساده باشمو سنگین رفتار کنم ...
- دیونه مشکل از تونیست ، اون اوضاعش خرابه ، ندیدی چشماش چقدر قرمز بود ، خوب شد خودش فهمید ، وگرنه هرکاری ازش بر می اومد
طنین باورش نمی شد یه پسر انقدر ضعیف النفس باشه که نتونه حتی خودشو تو یه محیط کارش نگه داره ، اون واقعا" نمونه بارز یه حیوون بود
با خودش گفت بی خود نبود اصلا" حوصله نداشتما ، بیا اینم از روزه اولو ساعت اول خدا آخرشو ختم به خیر کنه ...
وقتی وارد اتاقش شد آه از نهادش دراومد ، به اندازه یه کوه سند رویه میزش گذاشته بودن ، سریع نشستو مشغول شد حتی واسه نهارم نرفت ، تا عصر تقریبا" نصفه بیشتر شو ا نجام داد ، حتی اضافه ترم ایستاد دوست نداشت اتو دسته شهریار بده ...
هر بارم اتفاق صبح یادش می اومد چند دقیقه ای فکرش درگیر می شد ، اما سریع سعی می کرد اونو فراموش کنه ...
شب وقتی رسید خونه ، انقدر خسته بود که یه سره رفت تو اتاق شو خوابید ...
صبح زود تر از همیشه از خواب بیدار شدو خودشو سریع رسوند شرکت ، نشست پشته میزشو دوباره مشغول شد، کارش تاقبل ظهر طول کشیدو بالاخره خیالش راحت شد، خداروشکر زودتر از اون چیزی که فکرشو می کرد انجامش داده بود
با صبا هماهنگی کردو خودشو واسه یه سری توضیحات به شهریار آماده کرد ، سعی کرد به خودش مسلط باشه و بچه بازی در نیاره ...
- سلام ... اجازه هست ؟
- بله ، کاری داشتی ؟
- صورت ها رو آوردم ...
شهریار متعجب شد ، باور نمی کرد طنین این همه کارو تو این مدت کم انجام داده باشه ، به نظره اون کمِ کم چهار پنج روزی وقت لازم بود...
- نمیخوام مغایرتی داشته باشه ، هیچ اشتباهی رو هم نمی بخشم ، میدونی که؟
- خیالتون راحت، بررسی دقیق انجام شده
- خوب ..... خوبه و باید از اینم بهتر بشه
مظهر ضد حال بود دیگه کاریش نمی شد کرد
یه نگاهه سرسری به برگه ها انداختو و بعد رو کرد سمته طنینو گفت:
- خانوم صبور ...
- بله ...
- برای شرکت قبلی نیاز به راه اندازی سیستم مالی داریم ، سیستم قبلی خیلی به روز نیست ، می خوام بریم اونجا واز نزدیک حجم کارو ببینیدو یه سیستم جدید براشون راه اندازی کنین
طنین باورش نمی شد ، هزار تا حرف تو این جمله بود ، اولیش بریم ، یعنی باهم بریم ؟! اشتباه شنیده بود !!
دوم اونو در این حد دیده بود که واسه راه اندازی سیستم جدید از اون نظر بخواد! این دیگه جز ء محالات بود
از شهریار این مدت ، فقط غرورو تکبر و تحقیر دیده ،ولی حالا ...
- چرا هاج واجو موندی ؟ نمی تونی بیای یا بلد نیستی ؟
- نه نه ، مشکلی نیست ، مییام ، داشتم فکر می کردم چه سیستمی به روز تر که حداقل شش ماهو کار بده
- حاضر شو تا نیم ساعته دیگه راه بیافیم
- چشم ...
همین طور با ابروی بالارفته و ذهنی آشفته ، رفت سمته صبا
- این کارت اتاقمه صبا، رئیس دستور داده باهاش برم شرکته قبلی
- چی ؟
- وا ... اینقدر تعجب داشت ، میگه بریم یه سیستم جدید براشون پیاده کنیم
- مسخره بازی در نیار طنین...
- برو بابا حال داریا ، مگه من با تو شوخی دارم ، می رم کیفمو بر دارم
از صبا که حالا اونم قیافش شبیه علامته سوال شده بود خداحافظی کرد و رفت سمته اتاقش
وقتی شهریار رو دید ، نفسش گرفت به نظرش اون واقعا" باید مانکن می شد ، اینجا حروم شده بود
بویه عطرشم که کله ساختمونو گرفته بود ، تا حالا با شهریار اونم تو این فاصله کم راه نرفته بود
- سوارشو ...
ماشینه شهریار یه لندکروز آخرین مدل بود و مشکی رنگ ، طنین زیاد از ماشین سر در نمی آورد ، فقط می دونست شاسی بلنده، اسمشم که تابلو پشتش نوشته بود، براش ماشین کوتاه یا بلند فرقی نمی کرد ،همین که ماشینی باشه که اونو به مقصد برسونه براش کافی بود
دست برد سمته در عقب که اونجا بشینه
- چیکار می کنی ؟ مگه من رانندتم ، بشین جلو...
- چشم ...
انگار قسمت بود این دو روز چیزایی به چشم ببینه که این مدت ندیده بود ...
یه آهنگه لایت تو پخش بود و صداش خیلی پائین بود ، طنین دوست داشت این آهنگو با صدایه بلند گوش بده ...
- می شه صدای پخشو یکمی بلند کنین ؟
- نه ...از جلف بازی خوشم نمی یاد
طنین لباش آویزون شد ، خیلی رذلِ، مگه چی خواستم ازش! فقط گفتم یکمی ، زیاد که نمیخواستم دیونستا ، منو بگو که فکر می کردم مهربون شده ، تودلش با خودش حرف می زدو بق کرده بود
- ناراحت شدی ؟ بهت گفته باشما من اهل ناز کشیدن نیستم ...
- نه ، ناراحت نشدم ...
- می شدی هم مهم نبود ، شما زنا فقط واسه همین زاده شدین ، ناراحت بشین ، قهر کنین، بعد یکی نازتو نو بکشه ...
- ولی من اینطوری نیستم
- غیره ممکنِ ...
- باور کنین نیستم ...
- باشه حالا چه اصراری ِ،اصلا" مهم نیست چطوری هستی ، فقط ساکت باش ، عادت ندارم بیشتر از چند دقیقه صدایه کسی رو تحمل کنم، البته صدایه آدمایی که حرفهای بی سرته می زنن ...
طنین بغضشو فرو دادو سکوت کرد، هیچ وقت عادت به مجادله نداشت، از اینکه کسی بهش زور بگه خیلی غصش می شدو سعی می کرد از حق خودش دفاع کنه، ولی در عینه حالم آدم نمک نشناسی نبود، اگه کسی براش یه قدم بر می داشت دوست داشت اون صدتا قدم برداره ، حالا که نمی تونست جبران محبتایِ این خونواده رو بکنه ، لااقل باید تو حرف زدن مراعات می کرد ...
- پیاده شو رسیدیم ...
- بله چشم ...
شرکت جدید خیلی مدرن تر بود ، این شرکتم خوب بود اما به پایه شرکت خودشون نمی رسید ، وارد بخشه مالی شدنو طنین با پرسنل اونجا یکی یکی سلامو احوال پرسی کرد
همه ازاومدن یه باره شهریار به اونجا اونم با یه خانم جوان یکه خورده بودن و حسابی پچ پچا شروع شده بود
- آقای سیادی ، ایشون خانم صبور هستن ، صورتا رو براشون بیارین تا با حجم کار آشنا بشن ، سیستمی که الان برای ما پیاده کردن ، خیلی خوبو کاملِ، تو گزارشاتی که برام می گیرن تمامی موارد مشخص ، کنارشون باشین تا همه چیو خوب بررسی کنن ، من می رم بخشهای دیگه ...
- چشم جناب نیاکان ...
شهریار رفتو طنین بیشتر از قبل شوکه شده بود ، اینهمه تعریف از اون بود! با خودش گفت نکنه توهم زدم ...ولی همش واقعیت بود
نت هایی که لازم داشتو یادداشت کرد که بتونه سریع سیستمو براشون پیاده کنه ...
نزدیکایه 8 بود که از شرکت بیرون زدن ، قبلا" به مهلا اطلاع داده بود که با شهریارِ و ممکنه دیر برسه خونه
تویه مسیر به یه چهار راه رسیدنو مجبور شدن پشته قرمز بایستند...
دختر بچه گل فروش ، وقتی ماشین شهریارو دید دوید سمتش
شیشه ماشین پائین بودو شهریار آرنجشو به درتکیه داده بود
- آقا ...آقا تورو خدا گل بخرین ...
شهریار یه نگاهی مثله نگاهی که به تکه کثافت می ندازن به دخترگل فروش انداختو با پشت دست خوابوند توصورت دختر بیچاره
همون موقع چراغ سبز شد راه افتادن
طنین خشکش زده بودو اشک تو چشماش حلقه زد بود ،باورش نمی شد ! چرا شهریار باید همچین کاری می کرد؟ خوب نمی خواست نمی خرید، چرا اون بیچاره رو زد ، حق همچین کاری رو نداشت ، خیلی پستو حقیربود که زورشو به یه بچه نشون داده بود
یه باره تموم تصوراتی رو که تو ذهنش تو این چند ساعت از شهریار ساخته بود ویرون شد ، خیلی بد تراز اون چیزی بود که تصورشو می کرد
- آقای نیاکان چرا اینکارو کردین؟
- بغض نکن، هیچ وقت جوابه کسی رو که با بغض حرف می زنه رو نمی دم ...
طنین از زور ناراحتی نفس نفس می زدو دلش می خواست هم خودشو هم اون انسانه قصی القلبو خفه کنه
- پس چرا ساکت شدی؟
- نمی خوام باهاتون هم کلام شم
- خیلی ضعیفی ،بدم می یاد
- واسم مهم نیست ...
شهریار برگشت سمت طنینو چشماشو تنگ کرد ،باورش نمی شد به خودش اجازه داده باشه و همچین حرفیو بزنه
- من از آدمای ضعیف بیزارم ، حالم ازشون بهم می خوره ، حتی دلم نمی خواد جلویه چشمام باشن
- ولی اون فقط یه دختر بچه بود
- بود که بود ، کسی که گدایی می کنه و این حالو روزشه لیاقتش فقط مرگه
- ولی اون گدایی نمی کرد ، کارش شرف داشت به صد تا آدم به ظاهر متمدن که پولشون از چکیدن خونه همچین آدمایی از پارو بالا میره
- شعار نده ، ما ایرانی ها زائیده شعاریم ، می دونی چرا ؟چون عادت کردیم فقط ظاهری دل بسوزونیمو و بقیم دلشون حتی ظاهریم شده به حالمون بسوزه ، اما من از آدمایه ظاهر سازم بیزارم ، چرا نباید واقعا" اون چیزیو که تو دلمونِ رو نشون بدیم ؟ من حالم از این آدمایه کثیف بهم می خوره ، اگه ترس از گرفتاریهای بعدش نبود حتم داشته باش همه شونو نابود می کردم، دنیا به آدمایه انگلی مثله اونا احتیاج نداره ...
- یعنی الان که زورتو قدرت تو بهش نشون دادی لذت بردی ؟چیزی عوض شد ؟ فقط دل یه انسانو شکستی اونم سخت ، مهم ضعیف یا قوی بودنش نبود مهم این بود که انسانه
طنین انقدر عصبی و خشمگین بود که یادش رفت داره شهریار رو تو خطاب می کنه ، براش غیره قابل باور بود که همچنین آدمی وجود داره ! مگه می شه یه آدم تا این حد بی شرم باشه که دنیا رو فقط واسه خودشو امثال خودش بخواد...
- نه ...مشکل همین جاست راضی نمی شم ، لذت نمی برم ، چون هر بار یکی دیگشونو می بینم دوباره این حسه چندش آور مییاد سراغم، دلم خواد همه شون یه شبه نابود کنم ...
- و حتما " فکر می کنین دنیا فقط به آدمایی شبیه شما که همه چیو تو قدرتو پول می بینین احتیاج داره اره؟
صدایه طنین بیش از حد بالارفته بود،شهریار وقتی این حرفو شنید همچین پاشو رویه ترمز گذاشت که ماشین با یه صدای خیلی وحشتناک ایستاد
چشماش بد فرم قرمز شده بود ، رو کرد سمته طنینو با دستش صورت کوچولویه طنین روگرفت، جوری که فقط چشماش پیدا بود ، انگشت شصت شو گذاشت یه طرفه لب طنینو بقیه انگشتاشم طرفه دیگه و تا جایی که تونست فشار داد، طوری که گردنه طنین از درد عقب رفتو لباش کاملا " بیرون زد
- این آخرین باری باشه که به خودت همچین جراتی دادی ، حالیت شد ؟ می تونم همین جا با دستایه خودم خفت کنم ، پس سعی کن واسه همیشه یادت بمونه
این جمله رو جوری اداکرد که رعشه به تنه طنین افتاد ، مطمئن بود اگه بخواد قطعا" توان شو داره ،پس ترجیح داد واسه همیشه لال شه ...
طنین دیگه نتونست جو ماشینو تحمل کنه ، درو باز کرد که پیاده شه فقط تو آخرین لحظه برگشتو یه نگاه خیلی محزون به چشمای شهریار انداخت ...درو آرووم بستو رفت پشته ماشین ، شهریارم همون موقع گازشو گرفتورفت
گریه کرد با تمومه اشکی که داشت ، گریه کرد تا چشمه اشکش خشکید
خیلی سعی کرد وقتی می رسه خونه چهرش عادی باشه و نشون نده که اتفاقی افتاده، اما همین که مهلا چشمایه به خون نشسته دخترشو دید متوجه شد که مشکلی پیش اومده
- طنین ...چی شده؟ چرا چشمات این شکلیه؟
طنین خودشو انداخت تو آغوش مادرو تا تونست بازم اشک ریخت
- حرف بزن دختر نصفه جونم کردی
- چیزی نیست مامان یاده بابا افتادم
- یعنی به خاطره اون اینجوری از خود بی خود شدیو اشک می ریزی؟
- نزدیک خونه که شدم یکی مزاحمم شد ، حتما" می دونه مرد نداریم که به خودش همچین اجازه ای می ده
- غلط کرده، کی بود ، می شناختیش ؟
مهلا رفت سمته مانتوش که بر بیرون ، حالا بیا و درستش کن ،چطوری باید مادر رو راضی می کرد خدا عالمه ؟
- مامان جان فکر میکنی اون پشته در ایستاده تا شما بری حسابشو برسی، رفت بابا، خدا خیرت بده
- آخه اگه الان چیزی نگم فردا دوباره جلویه خواهرتو می گیره، تو از پس خودت بر می یای اما اون خیلی بچس
- مامان به خدا رفت ،کوتاه بیا حالاشمام ، مطمئن باش دیگه جرات نمی کنه این ورا پیداش بشه ، خودم حالیش کردم
- چه می دونم وال... از دسته شما دوتا دختر ، تا منو دق مرگ نکنین درست نمی شین
- مامان خواهش می کنم ، مگه من چیکار کردم وال.. به خدا گوسفندم انقدر اندازه من سربه راه نیست
مهلا از این تشبیه دخترش خندش گرفت ، رفت سمته طنینو بغلش کرد ، اون دختره قشنگو عزیزش بود، تا حالا از چشماش بدی دیده بود، ولی از اون نه ...شاید این حرفش فقط یه بهانه گیری مادرانه بود ولی خدایی طنین تو این دوره زمونه یه دختر خیلی خیلی خاص بود...
اینم یه پست اضافه تر افتخاری ، جمعه نیستم ، پس تا شنبه خداحافظ دوستایه گلم
رفت تو آشپز خونه تا آب بخوره ،یهو حس کرد اشهد لازم شده
- تو دوباره افسارت پاره کردی؟
- چته باز؟ یکساعته جلوی در یخچالی، هواست هست
- زنجیری ...خدا شفات بده ، چیزیم نیست ، بروکنار
- اره معلوم ...زود باشد اعتراف کن
- طرلان حوصله ندارم دست از سرم بر دار
- غلط کردی، باید همه چیو بگی
- خیلی خوب ، برو تو اتاق الان بیام
طرلان سر خوش از اینکه بالاخره طنین به حرف اومده سریع رفت تو اتاق
پنج دقیقه بعد طنینم اومد تو اتاقو خودشو پرت کرد رو تخت
- زود باش دیگه نصفه عمر شدم
- از دسته این شهریار نامرد دارم دیونه میشم
- وا چرا؟نکنه ... خوب زرنگیا ولی خودتو به موش مردگی می زنی
- طرلان بخوای شرو وِر بگی با همین دستام خفت می کنما
- خیلی خوب بابا دیونه ، بگوببینم چی شده ؟
- امروز با شهریار رفته بودیم شرکت قبلیش ...
- اوووووووووووو....
- به خدا طرلان همچین می زنم که نفهمی از کجا خوردیا
طرلان دستشو سپر صورتش کرد و به چهره منقبض طنین خندید
- اه دیونه ، باشه بابا لال می شم تو تندتند تعریف کن
- وقتی داشتیم بر می گشتیم خونه تو یه راه سریه چهار راه ایستاده بودم یه دونه از این بچه ها هستن که گل می فروشنا
- خوب ...
- اومد جلو که گلاشو نشون بده، اون بی شرفم با پشته دست خوابوند تو صورت بچه بیچاره ...
- نه ، راست می گی؟
- خیلی پست طرلان ، باورم نمی شه
طنین نشستو بازم از عقاید مسخره شهریار برای طرلان گفت ،انقدرتوضیحاته طینین وحشتناک بود که حتی طرلانم از چیزی که شنید واقعا" حالت بدی بهش دست دادواز اون آدم پست بیزار شد
شهریار وقتی رسید خونه یه راست رفت تو اتاقشو بعدم پرید تو حموم ، تا تونست پشت دستشو شست ، همش حس می کرد خون خشک شده اون دختر روی دستشه ، انقدر شست که هست کرد پوست دستش نازک شده ، شاید اولین باری بود که دوش کرفتنش بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود ، یه حوله به کمرش بستو اومد بیرون ، تنها کاری که کرد یه مقدار آب موهاشو با دست گرفتو بعدم خودشو پرت کرد روی تخت...
ستاره وقتی فهمید شهریار اومده رفتو یه سینی غذا براش آماده کرد ، رسید پشت درو در زد ،اما آرووم ،وقتی جوابی نشنید به گمون اینکه شهریار داخل حموم رفت داخل ...
وقتی وارد اتاق شد ، یه جیغ ماوراء البنفش کشید
شهریار تا صدارو شنید یه متر پرید هوا، بعدشم با یه صدای نعره مانند رو کرد به ستاره و گفت:
- چته احمق ؟چرا داد می زنی؟
- آخه این چه وضعی؟ چرا اینطوری خوابیدین؟
- عوض عذر خواهیتِ ، باید واسه خوابیدنم با تو هماهنگ کنم
ستاره سینی غذارو با ضرب کوبید روی میز مخصوصو بایه ببخشید از اتاق زد بیرون
از شهیاد این چیزا رو زیاد دیده بود ،اما تا حالا سابقه نداشت شهریار لخت روی تختش بخوابه
همین طور که رفت تو آشپزخونه سرشو هم تکون می داد و با خودش غر غر می کرد
- ستاره چته ؟چرا سرتو تکون می دی؟
- مهرخ نمی دونی چی دیدم !
- تو این خونه امکان دیدن هر صحنه ای هست ،واسه چی این همه تعجب کردی حالا؟
- پسره بی شعور با یه حوله سی سانتی که پیچیده بود دوره کمرش افتاده بود رو تخت ، خوب هر کی دیگم جایه من بود همین طوری می شد دیگه
- شهیاد ؟ اون که کاره همیششه
- نه بابا عقل کل شهریاررو می گم
- جدی ؟
- بله ...
- اون که همیشه به شهیاد ایراد می گرفت
- چه می دونم ، حتما" اونم گرمای پائینش زده بالا
- خجالت بکش ... خیلی بی معنی شدیا
ستاره یه خنده مسخره تحویل مهرخ دادو از آشپزخونه زد بیرون
شهریار هنوز تو فکر امشب بود ، از این قشر آدما بیزار بود ولی تا حالا دست روشون بلند نکرده بود ، شایدم شرایطش پیش نیومده بود ، ولی به نظره خودش اون موقع فقط می خواست عقایدشو به طنین ثابت کنه همینو بس
ولی باورش نمی شد ، تاوان اینکار انقدر سنگین باشه ، هم خودش حس بدی داشت ، هم مطمئن بود طنین از این به بعد اونو فقط به چشم یه آدم ضعیف می بینه که زورش به یه بچه میرسه ...
داشت با خودش کلنجار می رفت که یهو یه چیزی تو افکارش بهش نهیب زد
- از کی تا حالا نظرات اون دختر کوچولو برات مهم شده
- برام مهم نیست ، ولی خوب خوبم نیست فکر کنه ضعیفمو فقط زورم به یه بچه می رسه
- می تونی ظاهر سازی کنی اما خودتو که نمی تونی گول بزنی
به صدایه تو مغزش که معلوم نبود وجدانش یا روحه خبیثش یه خفه شویی نثار کردو دمر شد تا بخوابه ...
چند روزی از اون ماجرا گذشته بودو هر دوشون سعی می کردن حتی المقدرو همو نادیده بگیرنوسرشون به کارخودشون گرم باشه ...
امروز وقتی طنین سر کار حاضر شد خیلی جای خالی صبا رو حس کرد ،بهش گفته بود که ممکنه چند روزی نباشه ، قرار بود با خونوادش برن شمال ، واسه همین تو این چند روز قرار بود خانوم گنجی که کارمند بخش اداری بود کارشو انجام بده ...
طنین هیچ وقت حس خوبی به اون نداشت ، اما واسه خودشم علتش نامعلوم بود ، یه سلام کوتاهی بهش کردو رفت تو اتاق خودش ، عصرم به خاطراینکه دیگه همراهی نداشت ، یه آژانس خبر کردو رفت خونه
اینبارم زنگ نزد ، تازگیا حس کنجکاویش زیادی قلقلک می شد ، می خواست دوباره بی هوا داخل بشه و مچ گیری کنه
وقتی وارد سالن شد ، بازم کسی نبود ، اما اون بوی آشنا هرچند کم اما بازم تو خونه حس می شد ، این بورو شاید کس دیگه حس نمی کرد اما طنین که خیلی حساس بود سریع متوجه شد
رفت سمته اتاق خواب مهلا و بدونه اینکه در بزنه وارد شد
- سلام مامان ...
- سلام عزیزم ، زود اومدی؟
- اره ... صبا نبود ، آژانس خبر کردم
- باشه ، می خوای برات یه چایی بیارم ؟
- نه مرسی، می گم کسی اینجا بوده ؟
مهلا یه نفس عمیق کشید گفت:
- نه ؟ کسی نبوده ...
- من که مطمئنم کسی اینجا بوده ، حالا شما انکار کنین ، بالاخره که می فهمم
مهلا روشو از طنین گرفتو لباسای تو کشوش مرتب کرد
طنین دیگه داشت عصبی می شد ، حتم داشت این بوی عطرو تمیزی خونه و به خصوص سرو صورت آرایش کرده مادرش علتی داره ،اما به حدی مهلا رو دوست داشتو بهش مطمئن بود که ترجیح می داد این افکار مزخرفو دور بریز تا اینکه بخواد بهش پرو بال بده ...
مهلاهم بعد رفتن طنین گوشی رو برداشتو با شخصه مخاطبش شروع به مجادله کرد...
آخر هفته بودو طنین داشت ،گزارشات آخرشو تکمیل می کرد ، کارش که تموم شد ، فایلشم درست کرد و کناری گذاشت ، شهریار برای یه سفره سه روز رفته بود کرمان و مجوز داد بود اگه امروزکسی کارش زودتر از تایم اداری تموم بشه می تونه بره ...
طنین وقتی دید کاری نداره با گنجی هماهنگ کردو رفت خونه ، تویه راه یه چیزی به ذهنش رسید ، با خودش فکر اگه امروز برم خونه اون غریبه اونجا باشه چی؟خون داشت خونشو می خورد ، ازیه طرف دوست داشت که واقعیت ماجراو بفهمه از یه طرفم اگه همه چی معلوم می شد نمی دونست دیگه چطوری می تونه مادرشو تحمل کنه ...
اما بعد با خودش گفت هر چی باشه اگه زودتر متوجه بشم بهتره ، شاید بعدا" دیگه نشه کاری کرد...
وقتی رسید آرووم کلید انداختو رفت داخل، پاورچین پاورچین راه می رفت که کسی صدای پاشو نشنوه ، بازم اون بوی آشنا ، اما اینبار خیلی غلیظ تر واضحتر ...
پشت در سالن که رسید ایستاد ، به نظرش اومد یه صداهایی می یاد...
- چندروز پیش که رسید خونه شک کرده بود، چی می گی تو ؟ چطور نگران نباشم!
- تقصیر خودته ...
- یعنی چی که تقصیر خودمه ، آخه چطوری بهشون می گفتم ؟
- هزار بار بهت گفتم اجازه بده من خودم باهاشون صحبت کنم
هر چی کلمات بیشتری می شنید، بیشتر به خودشو حماقتش می خندید ، این صدا همون صدایی بود که قبلا" فکر می کرد فقط حس انسان دوستی توش موج می زنه ،باورش نمی شد ،پس همه این کمکا ، دلواپسیا و نگرانیا همه و همش به خاطر این بود که خودشو به مادرش نزدیک کنه ! حالش از خودش بهم خورد از این همه ساده لوحیش، چطور انقدر راحت گول خورده بود
- نمی شه ، درست نیست
- چی درست نیست؟ اینطوری خوبه که با موش کربه بازی بخوایم همو ببینیم ، به نظرت واسه سنو ساله ما یکم دیر نیست
- چرا دیره ، خیلم دیره ، بهت گفتم، هزار بار گفتم اینکارا از منو تو گذشته
مهلا اینارو می گفت هق هق می کرد ، صداش مرتعش شده بود به نظر می اومد حالش زیاد مساعد نیست
- عزیزم مهلا جان نکن این کارو داری با خودت چی کار می کنی ؟تو تازه ...
اردشیر داشت مهلارو آرووم می کرد که در بی هوابازشد
- دست کثیفتو به مادرم نزن، چطور به خودت جرات دادی که بیای اینجا و حریم خونه بابامو بشکونی ؟
مهلا و اردشیر جفتشون شوکه شده بودن ...اردشیر سریع به خودش مسلط شدو رفت سمته طنین
- طنین جان بذار بهت توضیح بدم ...
- چیو می خواین توضیح بدین ؟ از این واضح تر ...تو زندگیم آدمی به پستیو رذلی شما ندیدم ، پس بگو چرا انقدر سنگو این زنو به سینه می زدین ، می خواستین به هدفتون برسین
- طنین جان دخترم تو داری اشتباه می کنی ، زود قضاوت نکن ...
- از این خونه برین بیرون نمی خوام اینجا باشین ، قدمها تونم نجس ، شما و این زن به بابام خیانت کردین
- خفشه شو طنین خیانت چیه؟
- پس اسمشو چی می ذارین ؟ از کی باهمین از وقتی بابام زنده بود ای خدایه من
جوری خدارو صداکردو روی زمین نشست که دل سنگ براش آب شد
- دختر داری زیاده روی می کنی، من هیچ وقت به محمد خیانت نکردم، حرمت اونو خونوادش برای من مقدسِ ، مراقب حرفات باش...
- برای چی حرف نزنم هان ؟ که شما هرچی می تونین کثافت کاری کنین ؟
مهلا با این حرفی که شنید ،دیگه طاقت نیاوردو یه سیلی محکم به صورت طنین زد
بعدم گریه کنون رفت سمته اتاقش
- دختر جان ،چرا نمی ذاری حرف بزنیم ،فکرمی کردم عاقل تر ازین حرفاباشی ، بهت نمی یاد قصاصه قبل جنایت بکنی
طنین از این سیلی که خورده بود شوکه شده بود ، دیگه براش فرقی نمی کرد چی شده ، حتی توان مخالفتم نداشت ، فقط یه نگاه بی رمق به اردشیر انداختوسرشو زیر برد
- خیلی وقت می خوام باهات حرف بزنم عزیزم ، اما مادرت اجازه نمی داد یعنی روش نمی شد که این موضوعو براتون بگه ...
- ماجرا بر می گرده به حدود چهل سال پیش ،وقتی دوتا مون خیلی جوون بودیم ،منو مادر عشقمونو چند ساله که فقط تو دلامون نگه داشتیم
طنین وقتی اینو شنید سرشو بالاکردو به چشمایه اردشیر نگاه کرد، هیچ وقت فکرشوهم نمیکرد اردشیر خانو مادرش یه روز عاشق هم بوده باشن
- می دونستی مادرت دختر دایی مادرمه؟
دود از سر طنین بلند شد ،اصلا" تصورشم نمی کرد با اونا فامیل بوده باشن
- پدرم ثروت خیلی زیادی داشت ، البته اونم با کمک ارثی که بهش رسیده بود درست مثله من ، اما خونواده مادرت وضع مالی خوبی نداشتن، از خیلی وقت قبل وقتی یه سال عید مهلا با خونوادش برای عید دیدنی اومدن خونه ما عاشقش شدم ، یه عشقه داغو سوزنده ، عشقی که خیلی برای داشتنش تلاش کردمو از خیلی چیزامم گذشتم ، اما بازم به خاطر اون پدر نقره داغ شدم ، وقتی فهمید عاشقی کی شدمو به هیچ وجه حاضر نمی شم دختری رو که اون برام انتخاب کرده رو بگیرم ، کاری کرد که مهلا و خونوادش مجبور بشن از اون شهر برن ، اون وقتا اینجا زندگی نمی کردیم ، پدربزرگت برایه بابای من کار می کرد، بهش انگ دزدی زدنو تهدیدش کردن اگه از اینجا نره آبروشو همه جا می ریزنو به همه می گن که از خونه ارباب دزدی کرده ، پدربزرگتم که ظاهرا" از عشقه بینه منو مادرت خبر دار شده بود و خودشم دوست نداشت این ازدواج سر بگیره ، دسته زنو بچه هاشو گرفتو خودشو گمو گور کرد، من چند سالی دنبال مادرت گشتم اما وقتی نا امید شدم ، با مستانه ازدواج کردم، زن خوبی بود بنده خدا مریض بود ، هم خونوادش وضع مالی درستو حسابی نداشتن همین که خودش مریض احوال بود ، پدرمم وقتی فهمید بایکی بدبخت تر از مهلا ازدواج کردم منو به ظاهر از ارث محروم کردو کاری کرد که هیچ جا بهم کار ندن، به هوای اینکه برگردم سمته اونو مردیش بشم، اما منم پسر اون بودمو غدترازاون ...
طنین که دیگه حالا یکمی آرووم تر شده بود ، رو کرد سمته اردشیرو گفت:
- اما عشقو عاشقی دلیل برای خیانت نمی شه من هیچ وقت مادرمو نمی بخشم
- خیانت چیه دختر؟ توکه هنوز حرف خودتو می زنی، نه من نه مادرت حتی تا چند سال بعده اینکه پدرت کارمند من شده بود از وجود هم اطلاعی نداشتیم ، چهار پنج سال پیش بود که تو یه جشنی که واسه کارمندای شرکت گرفته بودیم اونو دیدم ، وقتی دیدمش به حدی شوکه شدم که نزدیک بود همون جا برمو بهش همه چیو بگم ، آخه اون فکر می کرد من بودم که باعث شدم پدرش اونارو از اون شهر ببره ، به گمونه اینکه من واقعا" اونو نمی خواستمو با این کار قصد داشتم شر اونو از سر خودم بازکنم...
- همه اینارو به خواهرم شهناز کفته بود ،هم سنو سال همه بودنو همه چیو واسه هم میگفتن، وقتی شنیدم این فکررو راجع به من کرده خیلی ناراحت شدم اما اونارفته بودنو کاراز کار گذشته بود...
- باورت نمی شه وقتی بعده این همه سال پیغام دادم که می خوام ببینمش ، اصلا" به دیدنم نیومد که هیچ پیغام داده بود که نمی خواد هیچ وقت منو ببینه ، بعدا" وقتی فهمیدم همسره محمدِ یکی از بهترین کارمندام شده ، سعی کردم واسه همیشه از ذهنم بیرونش کنم ، اما حالا بعده فوته پدرت دیگه لزومی نداره
طنین به محضی که اسمه پدرشو شنید دوباره از کوره در رفت
- بیچاره پدرم ، بیچاره من ، من بی شعورو بگو که چقدر شمارو انسانه شریفی می دیدم ، برای خودم متاسفم ، حالا از اینجا برین ، شما حرفاتونو زدینو منم گوش کردم ، دیگه دلیلی نمی بینم که اینجا باشین
- اما حالا دیگه منو مادرت به هم محرمیمو هیچ خیانتیم تو کار نیست ، خیلی زود باید آماده بشین تا بیایدو با ما زندگی کنین
با شنیدنه این حرف طنین حس کرد یه سطل آب یخ روش ریختن....
اردشیر بعد از اینکه حرفاشو به طنین زد ، دیگه نموند ورفت ، تودلش خوشحال بود که بالاخره به آرزوی دیرینش رسیده ، ولی یه جورایی از آینده نگران بود ...از طرف پسرا مشگلی نبود قبلا" با هاشون در این مورد صحبت کرده بود ناراحت که نشده بودن هیچ ابراز خوشحالی هم کرده بودن این وسط قبول کردن موضوع از طرف شهریار واسه اردشیر خیلی جالب تر بود ،ولی یکم از طرف طنین نگرانی داشت ...
طنین هنوز تو بهت بود باورش نمی شد قراره با همچین کسایی همخونه بشه ، رفت سمت اتاق مهلا و بی اجازه وارد شد
- شما واقعا" با این کارتون می خواستین چیو ثابت کنین مامان ؟
- چی داری می گی دختر ، خیلی رفتار امروزت زشت بود داری زیاده روی می کنیا ...
- جواب منو بدین مامان واقعا" حس می کنین نیازبود این کارو بکنین ؟
مهلا با چشمای خمارش یه نگاهی به طنین انداخت حس کرد داره دوران جوونی خودشو اون وقتی که باباش یکی به دو می کرد می بینه ، شاید حق با طنین بود این جور وقتا همیشه مادرا مچ دختراشونو می گیرین اما حالا مچ یه مادر گرفته شده بود ، خودشم دوست نداشت اینطوری بشه ، اما دیگه کار از کار گذشته بود ، حس می کرد طنین حق داره بهش بی اعتماد بشه ولی اونم مقصر نبود
- من خیلی ساله خودمو از اون مخفی کردم ، بایه قضاوت بی جای من، زندگی اون نابود شد ، بهش مدیونم طنین ، حالا وقتشه جبران کنم ...
- به نظر تون این دلیل واسه این بی انصافی کافی ؟
- کدوم بی انصافی ؟ توباچی مشکل داری ؟ نمی فهمم ! ما که مرتکب گناهی نشدیم ، در ضمن من به کنار زندگی و آینده شما هام تو این تصمیم دخیل بوده ، تو که اوضاعو می بینی نمی تونیم که خودمونو گول بزنیم ...
- اما من نمی خوام با اون آدما یه جا زندگی کنم
- دیگه تصمیم گرفته شده باید بپذیری ...
- یعنی نظر من مهم نیست؟
- خیلی وقت اردشیر ازم خواسته برم اونجا ، طنین جان یکمی درک کن دخترم دیگه بهونه ای ندارم عزیزم
- اما من تحت هیچ شرایطی اونجا نمی یام ...
مهلا سرشو تکون داد و نشست روی تخت ، می دونست واسه این موضوع قطعا" با طنین به مشگل بر می خوره پس باید صبوری می کرد
شب وقتی طرلان رسید خونه ، طنین دستشو کشیدو بردش تو اتاق
- طرلان تو از موضوع خبر داشتی؟
- کدوم موضوع ؟
- مسخره بازی دار نیار یه بارم شده مثل بچه آدم درست جواب بده
- آخه یه کاره منو کشوندی اینجا می گی خبر داشتی ؟
- بابا موضوع مامانو اردشیر خانو می گم
طرلان غش غش خندید
- چیه مامان دوست پسر داره تعجب کردی؟
- خاک برست احمق، خنده داره آخه؟
- اره می دونستم ، باور کن از منم پایه ترِ همچین یواشی باهاش حرف می زد که من از خنده روده بر می شدم ، من باید پیشش لنگ بندازم باور کن
- مرده شورتو ببرن که هیچ وقت هیچو جدی نمی گیری ، یعنی برات مهم نیست ؟
- نه ، واسه چی باید مهم باشه ...
- دیونه اونا باهم ازدواج کردن بازم برات فرقی نداره ؟
این بار طرلان از زور خنده از رو تخت افتادو پخش زمین شد
- بابا ایول ، خیلی با حالن اینا ، چقدر زود دست به کار شدن
- دختره چندش نفرت انگیز، دارم می گم عروسی ننته تو باید انقدر ذوق کنی ؟
- به جون تو من که کلی خر کیف شدم ، خیلی هم عالی چه اشکالی داره مگه ؟
- اصلا" برات مهم نیست ، بقیه چه فکری می کنن؟
- معلوم که نه ، فدای سرم ، هر کی هر جور می خواد فکر کنه
- ولی من حاضر نیستم با اونا یه جا زندگی کنم
- اونم فدای سرم ،میله خودتو نباشی خیلیم بهتر ، کلا" وجودت مایه ننگه ...
طرلان اینو گفتو بازم خندید و یه پس گردنی از طنین نوشه جون کردو بعدشم با کلی ابر خوشگل بالایه سرش خوابید
خداروشکر فردا جمعه بودو مجبور نبود اون محیطو با آدمای چندش آورش تحمل کنه ، به خصوص که صبا هم نبود دیگه بدتر
ولی از صبح که بیدار شد نه با مهلا حرف زد نه با طرلان، تو خودش بود بدجور...
شنبه وقتی سر کارش حاضر شد یه دسته گل بزرگ رویه میزش بود ...
نیم ساعت بعد در اتاقش باز شدو مثل همیشه تنها کسی که بدون در زدن وارد می شد اومد داخل ...
- به به خواهر عزیز خودم ، عروسی مامانت مبارک ، وای چه فازی می ده ها خواهر بردار شدیم رفت ، بذار ببوسمت عزیزم
- برین کنار شهیاد خان ، خواهش می کنم دوباره شروع نکنین ...
- توچرا همیشه مثل برج زهر ماری ؟ بذار ببوسمت دیگه ...اومممممم
- آقا شهیاد نرین کنار بد می شه ها ...
- ای وای ، ترسیدم خواهر کوچولو ، واسه کی بد می شه من یا تو؟ واسه من که نمی شه چون دارم خواهرمو می بوسم ، واسه تو هم مطمئن باش بد نمیشه ، کلیم بهت انرژی می ده ...
- من کار دارم ، قراره یه گزارش برای پدرتون بفرستم ، لطفا" برین
شهیاد اسم پدرو که شنید غلاف کرد ، تازه ازش یه چیزی خواسته بود اگه می فهمید همه زحمات این مدتش واسه راضی کردن اون به باد می رفت
- باشه بابا می رم ، همش شوخیه دختر، من به این راحتی حاضر نیستم لبامو رو هر لبی بذارم این لبا قیمت دارن ...
- خیلی پرروئی ...
- چی؟
- خواهش می کنم برین بیرون ...
- بای نازنازی ،اینجا خودمم خوشم نمی یاد ولی تو خونه عمرا" بتونی از دستم فرار کنی
طنین بیشتراز همه چی از این موضوع ناراحت بود می دونست صددرصد بارفتنشون به اون خونه دیگه مثله قبل از دسته کثافت کاری های شهیاد در امان نیست ، با خودش گفت خدا به دادم برسه
اعصابش حسابی به هم ریخته بود، حتی برای نهارم نرفت ، یه ربعی از زمان استراحت گذشته بود که تلفن اتاقش زنگ زد از دفتر شهریار بود
- خانم صبور بیاید دفترم
بعدم گوشیو قطع کرد
- پسره الدنگ بیشعور، جدا" واسه لایه خاک خوبن همشون ، معلوم نیست این دیگه چی می گه این وسط!؟
بعده هماهنگی رفت داخل ...
- بله ... بفرمائید
- سلامت کو ؟
- سلام ...
- آفرین دختر خوب ...
- چرا واسه نهار نرفتی؟
- به خودم مربوطه ...
- به جهنم ، می خوای برو نمی خوای نرو ، می خواستم یه چیزی بگم ، ظاهرا" پدرم موضوع رابطش با مادرتو حل کرده ،واسه همین اوضاع قاعدتا" مثل قبل نمی مونه ، نمی خوام فعلا" پرسنل از این ماجرا بویی ببرن ، مفهومه ؟دوست ندارم بازار پچ پچ گرم بشه ، خودمون بعدا" تو یه جنش بزرگ به همه اعلام می کنیم
- فکر کردین خیلی لذت می برم همه جا جار بزنم عروسیه مادرم اره ؟
- چرا نباید باشی؟ تو خواهرت باید از خداتون باشه از اون زندگی فلاکت بار بیرون بیاین ...
- حرف دهنتو بفهم ، هرچیزی لیاقت می خواد ، خونه و زندگی من شرف داره به زندگی تو ،اونی که زندگیش فلاکت باره مال تو نه من
- خیلی داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی، وقتی می گم کسایی شبیه به تو رو اگه رو بهشون بدی به کفن خودشونم فلان میکنن حق دارم ، می بینی تا دوبار به روت خندیدمو حالام پدرم می خواد سرپرستی تون کنه چقدر روت زیاد شده ،پس دیدی حق بامن بود ، دیدی حق دارم از آدمایی شکله تو بیزار باشم ، شماهایی که فقط دنبال فرصتین تا اون روی خودتونو نشون بدین
- اما مطمئن باش من اگه بمیرمم حاضر نیستم زیر بار این خفت برم
- ببینیمو تعریف کنیم ، بری یا بمیری فرقی نمی کنه ، گفتم که بدونی بعدا" خودمو سرزنش نگنم ... تو خونه می بینمت ...
طنین دلش می خواست خودشو خفه کنه ، نمی تونست درک کنه چرا یهو همه چی انقدر سریع کمر به نابودیش بسته ، از یه طرف فکر بابا محمد از یه طرف حرف مردم ، رفتارایه کثیف شهیاد و از همه بدتر تحقیرای همیشگی شهریار ، دلش می خواست خودشو دار بزنه ...
اردشیر دقیقا" مثل یه پسر جوون شده بود ، طوری رفتار می کرد که هر کی نمی دونست فکر میکرد اولین باره که می خواد ازدواج کنه یا اصلا "تا حالا با هیچ زنی نبوده ، دستو پاشو گم کرده بودو تو یه عالمه دیگه زندگی می کرد ، حس می کرد بالاخره به آرزوش رسیده ، مستانه رو دوست داشت به خاطر شخصیتش ، همیشه بهش احترام می ذاشت ، اما هیچ وقت عاشقش نبود، دقیقا" حسی که همیشه مهلا داشت محمد یه مرد نمونه بود با خدا و با اخلاق اما هیچ وجه اشتراکی با مهلا نداشت ، یا شایدم اون عشق به ثمرنرسیده باعث شده بود هیچ حس گرمی تو زندگی جفتشون نباشه ،آخه اون عشق عشق اول بود
اما حالا جفتشون حس می کرد عشقی که سالها زیر خاکستر بوده داره شعله ور می شه ...
اردشیر چند باری با مهلا تماس گرفته بودو بهش اسرار کرده بود که هر چه زودتر خودشو آماده کنه واسه رفتن به خونه خودش ، امروز قرار بود باهم برن خرید ، چیزی که اردشیربراش آرزو شده بود خیلی دوست داشت با مهلا هم قدم بشه و تا می تونه ازش گرما و عشق بگیره ...
-چطوری عزیزم ؟ بهتری ؟
-اره خوبم... شما خوبی ؟بچه ها خوبن ؟
-همگی خوبیم... مهلا جان به بچه ها گفتی که واسه اومدن به اون خونه آماده بشن ؟
-اردشیر نمی دونم چی بگم؟ به نظرت درسته من با دوتا دختر بیام تو خونه ای که دوتا پسر جوون توش زندگی می کنن؟
اردشیر خنده بلندی کردو رو به مهلا گفت:
-یعنی چی ؟تو این دوره زمونه این مسخره ترین مشکلی که می تونه باشه ، اولا "که من از طرف پسرام مطمئنم ، شهریار که اصلا" تو این مسائل نیست، شهیادم انقدر دیده که چشم و دل سیر شده ، اگرم نباشه حرمت خونه رو حفظ می کنه ، پس جای نگرانی نیست، در مورد دخترام مطمئنم دردسری ایجاد نمی کنن، تازه به نظرمن اگه رابطه ای هم بینشون ایجاد بشه خیلی هم خوب من که از خدامِ
بیچاره اردشیر خبر نداشت پسرش شهیاد چه گرگ گرسنه ای شده که اینطور نسبت بهش امیدواربود...بیچاره اردشیر
-ولی من شک دارم ، می ترسم چیزایی پیش بیاد که بعدا" از این تصمیمم ضربه بخورم
-بهت قول می دم چیزی نمی شه ،حالا حاضری که بریم خانومم ؟
مهلا با این واژه ای که شنید اشک تو چشماش حلقه زد، مثل دخترای جوون شده بود که با تک واژه ای از خود بی خود می شن
-بله حاضرم ، بریم...
اردشیر تو صورت رنگ گرفته مهلا دقیق شد، چقدر دوستش داشت بیشتر از جونش ، هنوز اون چشمای سبز خمار طراوت داشت هنوز برق می زد ، چیزی که باعث شد تو همون نگاه اول اسیرش بشه ، اما اون موقع به آروزش نرسید همیشه دوست داشت مهلا رو تو خواب ببینه و روی چشمای قشنگشو ببوسه ...
نمی دونست چش شده فقط حس می کرد زیادی گرمشه ، هیچ وقت در مقابل یه زن بی طاقت نمی شد یا شایدم این حالتو تو خودش سرکوب می کرد، می تونست به راحتی تعداد دفعاتی رو که با مستانه خوابیده بودو به یاد بیاره ، زن بیچاره هر بار بعد هم خوابی با اردشیر دچار افت فشار و حالت عصبی می شد واسه همین اردشیر سعی می کرد خیلی کم به این خواسته طبیعیش بها بده ، اماحالا جلوی روش زنی بود که تموم عمرش در حسرت آغوشش بود ، محرم هم بودنو حالام دیگه همه از ماجرا خبر داشتن ، پس مجوز داشت که بی تاب بشه ، می تونست مهلا رو بخواد اونم با تموم وجود
رفت جلوتر و با سرانگشتش کشید به صورت کسی که می پرستیدش ، مهلا نا خودآگاه صورتشو پس کشید
- مهلا ازدستم ناراحتی ؟
- نه ، اما ...
- اما نداره ، می دونی چند سالِ منتظر این لحظم ؟
خیلی سال بود که مهلا دیگه دچار هیجانو احساسات نمی شد ، یه جورایی حس می کرد با پرو بال دادن به همچین حسی دچار عذاب وجدان می شه ...
ولی اردشیر دیگه به اما و اگر مهلا محل نذاشت ، دست برد جلو و اونو بغل کرد ، بوش کردو حسابی غرق لذت شد ،سرمهلا رو شونش گذاشت آرووم نوازشش کرد
-مهلا خیلی دوست دارم ، خیلی برام عزیزی ...
مهلا که دیگه حالا یه مأمن امن پیدا کرده بود دوست نداشت سرشو برداره و حرفی بزنه
-نمی خوای چیزی بگی ؟
-ترجیح می دم سکوت کنم
-عزیزم دلم ، تو با این پیرمرد چیکار کردی که اینطوری مثل بچه ها شده ، می دونی چند سال بود خدارو فراموش کرده بودم اما حالا از ته دلم ازش ممنون که تورو بهم برگردوند
اردشیر سرمهلا رواز رو شونش برداشتو دوباره خیره شد به چشمای نازش ، بعدشم لبهایی رو بوسید که شده بود یه آرزوی دست نیافتنی ...
جفتشون اون روز از وجود هم سیراب شدن ، اردشیر با به دست آوردن مهلا دیگه آروزیی نداشت وحس می کرد مثل یه پرنده آزاد شده ...
کل خریدشون اون روز به حلقه زیبا ختم شدو هرچی اردشیر به مهلا اصرار کرد که بازم چیزی برداره اون امتناع کرد ولی اردشیر با این یه حلقه قانع نشد با خودش تصمیم گرفت بعدا" بیادو بهترین سرویس طلارو برای ملکه زندگیش بگیره...
اون روز تو عمارت غوغایی بود، اردشیر مهرخ رو مامور کرده بود که همه رو واسه ورود اعضای جدید بسیج کنه تا بهترین استقبالو ازشون داشته باشن ، مهرخم سعی می کرد بهترین چیزا رو واسه مهمون عزیز آقا مهیا کنه ، به همه گفته بود که ازدواج کرده و قراره همسرش همراه با دختراش به اون خونه بیان ، هیچ کس از این موضوع ناراحت نبود در واقع یه جورایی راضی هم بودن حس می کردن با ورود خانم خونه اینجا قطعا" یه سروسامونی میگیره ...
اردشیر به مهلا گفته بود هیچ کدوم از وسایل خونه رو با خودشون نیارن چون اینجا از هر نظر تکمیل بود ، اونام به غیر از یسری وسایل شخصی شون چیزه دیگه ای نیاوردن
اردشیر راننده شخصی خودشو دنبالشون فرستاده بود ، وقتی رسیدن به عمارت دهن طرلان از تعجب باز مونده بود ، تاحالا از نزدیک همچین ساختمونی رو ندیده بود حتی با ماشین اونارو تا نزدیک در اصلی آوردن ، یه مستخدم اومد جلو و درو برای خانوم جدید خونه باز کرد یکی هم رفت عقب و درو برای دخترا باز کرد ، طرلان هیچ وقت تو خوابم نمی دید همچین چیزی در انتظارش باشه ، واسه همین توپوست خودش نمی گنجید
وقتی وارد سالن شدن همه چراغا روشن بود، مستخدما هم دم در ایستاده بودن ، دقیقا" رفتارشون مثل پذیرایی از یه ملکه بود ، اردشیر وقتی عشقشو دید جلو اومدو با هاش روبوسی گرمی کردو خوش آمد گویی گفت ، شهریار و شهیادم به ترتیب واسه خوش آمدگویی جلو اومدنو با مهلا دست دادن ...
مهلا و دخترا به همه معرفی شدنو بعده یه پذیرایی جانانه رفتن سر میز شام...
مهلا و اردشیر چشماشون برق می زد ، شهیاد از دیدن دوتا طعمه دست نخورده روحو روانش شاد شده بود ، شهریار از اومدن یه مادر به خونه خوشحال بودو طرلانم از به دست آوردن این همه خوشبختی اونم یه شبه غرق رویا بود ...
این وسط تنها کسی که غم از چشماش می بارید طنین بود ، مجبور شد بپذیرِ به معنا واقعی کلمه مجبور شد
چند روز پیش وقتی برای بار آخرمهلا از دخترا خواست که آماده رفتن به اون خونه بشن طرلان خیلی راحت قبول کرد ، اما طنین یه پا نشست که محال به اون خونه بیاد مهلام که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود رو کرد به طنینو باهاش اتمام حجت کرد
- ببین طنین همه حرفاتو زدی ، هرچی هم که این مدت دلت خواست گفتی ، منم چیزی بهت نگفتم ،ولی حالا اوضاع فرق کرده ، ما مجبوریم که بریم و اونم باهم
- هیچ اجباری در کار نیست ...
- به نظر تو نیست ، اماازنظرمن قضیه تموم شدست ، می دونی که دیگه نمی تونیم اینجا بمونیم ، منم حاضر نیستم زیر بار فامیل برم خودتم که همین طوری ، ما هر سه تا مون به حمایت احتیاج داریم بعدشم من به اردشیر قول دادم
- من هیچ احتیاجی به حمایت اون ندارم
- یعنی می خوای بری تو خیابون زندگی کنی ، می خوای هزار جور حرف پشت سرت باشه ...
- نه ... واسه چی ؟ من دارم کار می کنم ، پول پیش خونه رو بگیر یکمی هم پس انداز دارم اونارو هم می ذاریم یه جا پائین تر خونه می گیریم
- به همین راحتی ، خیلی واسه خودت همه چیو ساده می گیری دختر ، فکر اینو کردی من تکو تنها قراره با شما ها چیکار کنم ، فکر آیندتو کردی؟
- من که عمرا" شوهر نمی کنم، بی خودی مارو بهونه نکن
- خواهرت چی ؟ اونم باید پاسوزه خودخواهی توبشه ، منم باید زیر قول قرارم بزنم فقط به خاطر اینکه تو خوشت نمی یاد ...خیلی بچه ای طنین ، با این ادا اصولا نمی تونی منو منصرف کنی
- همیشه حس می کردم بابامو دوست نداری ،اما حالا مطمئن شدم ، انقدر پول برات مهم بود که به روحش خیانت کردی
- طنین باره آخرت باشه پایه پدرتو وسط می کشیا ، من تموم عمرم بهش وفا دار بودم ، تو هم با این اراجیف بی خودی قیافه حق به جانب به خودت نگیر ، به هر حال منو طرلان می ریم تو هم مجبوری که بیای...
مهلا با خودش فکر کرد که همه حرفایی که زده اصلا" دلیل اصلی رفتنش به اون خونه نیست ، طنین راست می گفت داشت بهونه می آورد ، دلش واسه یه لحظه با اردشیر بودن پر می کشید ،اما نمی تونست که اینارو به دخترش بگه ، هر چی هم فکر می کرد مشکله اساسی واسه نرفتن به اون خونه پیدا نمی کرد ، اون مطمئن بود با رفتن به اون خونه نه تنها برای دختراش بد نمی شه بلکه چیزای خیلی بهتری هم انتظارشو نو می کشید ، مخالفت های طنین رو هم فقط یه لجبازی بچگونه می دید همینو بس
طنین وقتی دید واقعا" راهی به جایی نداره موافقت کرد، اون یه دختر بود، پسر نبود که بتونه راحت گلیم خودشو از آب بکشه ، می دونست نمی تونه تنها زندگی کنه به مادرش وابسته بود تازه از اون دخترایی هم نبود که بخواد تو کوچه خیابون سیر کنه ، مطمئن بود هیچکدوم از فامیلم پذیراش نیستن ، وقتی منطقی فکر کرد دید هرچی باشه اینکه کناره مادرش باشه با تموم مشکلاتش از نبودن با تنها کسش بهتره ، تو دنیای کوچیک طنین این یه فاجعه بود ، غرورش با این کار له شد حس می کرد خیلی راحت بازنده این جنگ شده و برای کسی شبیه به اون این یه نابودی بود ...
ولی اون زیادی همه چیو سخت میگرفت زمان نشون می داد گه واقعا" با رفتنش به اون خونه ضرر کرده یا سود
تا موقعی که غذا سرو می شد کسی صحبتی نمی کرد ،ولی به محض اینکه اردشیر دید که همه بیکار نشستن ،از پشت صندلیش بلند شدو باژستی که همیشه برای پرسنلش موقع صحبت کردن می گرفت شروع به صحبت کرد ...
- می خواستم قبل همه چی از مهلا و خونوادش واسه پذیرفتن دعوتم تشکر کنم ، دوست داشتم اول کنار هم یه شام صمیمانه داشته باشیم بعد اونارو با همه جا خونه آشنا کنم قصدمم این بود که تو این فرصت کم که همه خونه هستن از وجود هم موقع غذا خوردن لذت ببریم ، چون از این به بعد ممکنه کمتر این شرایط پیش می یاد
- از همه می خوام هم خوب همو درک کنن و هم به شخصیت و شرایط هم احترام بذارن، به خصوص پسرا ... من از ته دل خوشحالم که یه خونواده پر جمعیت پیدا کردم امیدوارم بقیه هم همین حسو داشته باشن
هر کدوم از اعضای خونواده به یه طریقی موافقتشونو اعلام کردن ، اما طنین هنوز ساکت بود
- طنین جان دخترم چرا اینقدر ساکتی ؟ اتفاقی افتاده ؟
طنین دلش می خواست یه جواب دندون شکن به اردشیر بده ، به خاطر همین گفت:
- نه اتفاقی نیافتاده ، فقط شخصیتو غرور و نظر یه انسان نادیده گرفته شده ، فکر نمی کنم از نظر شما چیز مهمی باشه ...
اردشیر جا خورد فکر نمی کرد طنین اینطور باهاش صحبت کنه ...
- کی همچین جسارتی کرده؟
- واقعا" نمی دونین ؟
- معلوم که نه ...
- ایرادی نداره ، ولی خیلی زود متوجه اشتباهتون می شین...
همون موقع مهلا وقتی دید جو داره سنگین می شه یه چشم غره اساسی به طنین رفتو اونو مجبور به سکوت کرد
اردشیرم متوجه شد که فعلا" نمی تونه با طنین مجادله کنه و باید به وقتش باهاش صحبت کنه
مهرخ که تا اون موقع کناری ایستاده بود که اگه کسی چیزی خواست سریع فراهم کنه تا دید اوضاع یکمی به هم ریختس جلو اومدو از اردشیرخواست که اجازه بده تا میزه شام جمع بشه ، بعدشم ستاره رو صدا کرد تا اتاق جدید دخترارو نشونشون بده و خودشم از مهلا خواست که باهاش همراه بشه
شهریار که تا اون موقع داشت اوضاعو زیر نظر میگرفت ، منتظر یه فرصت بود که زهرشو به طنین بپاشه ، واسه همین تا دید که دخترا دارن به سمت پله ها می رن به اونا نزدیک شد...
- دیدی بالاخره اومدی ؟ پس نمردی ،ولی به نظرم این خبر بهتر بود ، مگه نگفتی اگه بمیرمم پا تو این خونه نمی ذارم ، می تونستی راحت خودتو بکشی جراتشو نداشتی نه ؟
طنین هرچی نفرت داشت توی چشماش ریختو یه نگاه سردو عمیق به چشمای شهریار انداخت
شهریار تا حالا همچین نگاهی رو از کسی ندیده بود، حتی حس کرد تویه لحظه چشمای خودشم از این نگاه یخ بست ، بلافاصله اخماشو تو هم کرد و ازاونا دور شد
طنین خیلی دلش می خواست همین الان شهریارو جلوی چشم همه خفه کنه اما اینجا خونه اون بودو جلوی همه جاش نبود، ولی به وقتش باید حسابی از خجالت این کلفت گویی هاش در می اومد
طبقه دوم اتاق زیاد داشت ، ستاره جلو رفتو دخترام به دنبالش همین که رسیدن بالا اتاق شهریار و بهشون نشون داد
- بچه ها این اتاق شهریار خان ، خواهشا" هیچ وقت بدون اجازه نرین اونجا ، ممنون می شم وگرنه از چشم من می بینن ، از وقتی شنیدن قراره شما هام بیاین طبقه دوم حسابی اعصابشون بهم ریخته ،اون یکی هم اتاق شهیاد خان و مستمع آزاد ...
طرلان خنده کنون رو کرد به ستاره و گفت:
- اون وقت ببخشید این جناب چرا ناراحت شدن ما هم قراره بیایم اینجا؟
- از اومدن تون ناراحت نبودن ،از اینکه قراره بیاین تو این طبقه ناراضی بودن
- بازم چرا؟
- آخه ایشون کاراشون خیلی قانونو مقررات داره ، می گن آرامش شونو آقا شهیاد حسابی بهم میریزه ، و اگه قرارباشه شمام اضافه بشین خیلی مشکل به وجود می یاد
- مگه قراره با دوتا بچه دوساله نق نقو یه جا باشه؟
- چه می دونم ، خیلی حساسن دیگه کاریشم نمی شه کرد، به هر حال لطفا " حریم این اتاقو حفظ کنین ، وقتی هم که تو راه رو می یان آرووم باشین
- بابا قربون سرباز خونه ...
ستاره پوفی کرد و دوباره روبه اونا گفت :
- خوب خانومای خوشگل ترجیح می دین یه جا باشین یا اتاقتون جداباشه؟
طرلان دوباره جواب داد
- معلومه که می خوام جدا باشه ، مگه دیونم دوباره با این گنده دماغ یه جا بخوابم
- باشه ، به هر حال اینجا اتاق زیاد داره ، فقط اگه می شه اتاقای اون طرفو انتخاب کنین...
طرلان باشه ای گفتو رفت سمت اتاقا ، مثل بچه ها می خواست مثلا" اتاق خوبرو واسه خودش انتخاب کنه ...
- ستاره ...ستاره من اینو می خوام ، هورااااااا ... این اتاق خیلی با حال
- شما چی طنین خانوم ؟
- برای من مهم نیست ، فقط می خوام آرامش داشته باشم همین
- باشه چشم ،پس اتاق آخرو واسه شما آماده می کنم
- ممنون
اتاق طرلان خیلی بزرگو قشنگ بود، فضای داخلش مخلوطی از رنگ سبزو سفید بود ، کلا" باعث می شد که وقتی باره اول واردش می شی شور حال پیدا کنی ، طرلانم که عاشق هیجانو شورو نشاط ، شده بود عین بمب انرژی
اما اتاقی که طنین واردش شد خیلی آرامش بخشو سنگین بود ، رنگ آمیزی اون اتاق مخلوطی از قهوه ای و طلایی بود ، تیره بودو باب میل طنین ، یه طرف اتاق با کاغذ مخصوص طلایی کثیف پوشیده شده بود و سه طرف دیگم مخلوطی از یه طرح کلاسیک داشت با ترکیب رنگ طلایی و قهوای، پرده های اتاق حریر کرم بودو تخت خوابم با یه روتختی شیک کرم و شکلاتی تزئین شده بود ، یه فرش دایره ای با طرح یه بانویه نیمه عریون که دستاشو بالا برده بودم کناره میز آرایش دیده می شد ، تموم وسایلی که تو اتاق بود حس خوبی رو به طنین داده بود ،طوریکه باعث شد یه لحظه یادش بره تا چند دقیقه قبل از همه چی این خونه بیزار بوده ..
ولی از همه جا جالب تر ، اتاقی بود که واسه خانوم خونه آماده شده بود ، اتاقی که قرار بود اتاق خواب اردشیر و مهلا باشه ...
دیوارا رنگ کالباسی داشتو سرویس خوابو تختم زرشکی رنگ بود هم شیک بود و سنگین ، هم گرماو عشق و نشون می داد ...
مهلاهم از دیدن اتاقش به وجد اومده بود ، رو کرد به مهرخو گفت:
- بابت همه چی ممنون ، امیدوارم در کنارم هم حس خوبی داشته باشیم ...
- حتما" همین طوره خانوم ، جناب نیاکان این مدت خیلی تغییر کردنو کلا" روحیشون عوض شده ، خیلی خوشحالنو باعث شده همه تو خونه خوشحال باشن، واسه آماده کردن این اتاقو اتاقای بالا از یه طراح کمک گرفتن، باورتون نمی شه انقدرسر این اتاق وسواس به خرج دادن که صدای طراح بیچاره در اومده بود
مهلا یه خنده ناز تحویل مهرخ دادو رفت تا بقیه اتاقو نگاه کنه ، چند دقیقه بعدم اردشیر اومد داخلو مهلا روبه آغوش کشید ، چقدر منتظر این روز و این لحظه بود که عشقش کنارش تو اتاق تنهایی هاش باشه...
به خاطر این نعمت از ته دل خدارو شکر کرد ....